مستند جذاب و بینظیر حیفاقسمت 38تا57

#حیفا-38

▪️دکتر دستی به روی شکمش کشید و کمی ابروهایش را در هم کرد و گفت:

🔺وقتی عصبی میشوم یا استرس میگیرم، معده ام تیر میکشد و اذیتم میکند... همون لحظه حسم بهم گفت: رباب کجاست؟ نکنه گم شده؟! ... چون دوباره استرسم تقویت شده بود، با درد معده راه میرفتم...

🔵 فی الفور به طرف ماشینم برگشتم... با کمال تعجب شنیدم که برنامه کنترل صوت که فرستنده آن در گل گردنبند رباب گذاشته بودیم داره پالس و سیگنال میفرسته... تپش قلبم بیشتر شد... تا گوشی را گذاشتم توی گوشم، دیدم واویلا... چه خبره؟! ... گیج شدم...

🔺میشنیدم که میگفتند:

⚫️ حفصه با درد و آه فراوان میگفت: چیکار میکنی؟ یواش تر! داره میسوزه...

🔻رباب میگفت: چیزی نیست خانم جان... آرام باشید... فقط یک مقدار پاهایتان را شل بگیرید...

🔺حفصه با داد و بیداد گفت: خیلی عمیق شده؟ چقدر فرو رفته؟

🔻رباب گفت: عمیق که هست اما شاید بتونم فعلا خونریزیش را بند آورم...

🔺حفصه داد بلندی زد و همانطور که از درد و سوزش ناله میزد گفت: ابومحمد... ابومحمد کجاست؟ مرا رها کن... ابومحمد کجاست؟

🔻رباب گفت: نمیدانم... نگران نباشید... الان میروم و برمیگردم تا از ابومحمد خبری بیاورم...

🤔[نفهمیدم رباب کجا رفت... اما حدودا پنج دقیقه گذشت... تا برگشت و...]

🔸رباب: بلند شو خانم جان! الان اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه...

🔹حفصه: گفتم کو ابومحمد؟

🔺رباب: پشت بام! او را از راه پشت بام با زن و بچه اش که زبانشان از ترس بند آمده فراری دادم... فقط شما مانده اید...

🔹حفصه: او بدون من جایی نمیرود...

🔸دیگر صدای حفصه نیامد... رباب که شرایط تعیین کننده و خیلی دشواری داشت فقط صدای نفس نفس زدنش می آمد...😳

🔹نمیدانستم چه کنم و همچنین نمیدانستم رباب چه میکند... ناگهان سایه ای را وسط کوچه دیدم که نظرم را ناخوداگاه به طرف پشت بام جلب کرد... فورا با دوربینم به پشت بام نگاه کردم... با صحنه ای مواجه شدم که از بیانش به آن نحو عاجزم... حتی نمیتوانم احساسم را از آن کار رباب بگویم که داشت چه میکرد...😳😳

😱 دیدم که مثل عقابی که بچه اش را به چنگ و دندان گرفته و از جهنم فرار میکند، رباب، حفصه را به کول انداخته و روی پشت بام خانه ها میدود... بدن ورزیده رباب، برای چنین روزهایی دوره های خاص خودش را دیده بود... مثل عقاب داشت بچه اش را با چنگ و دندون حمل میکرد و عرق میریخت و میدوید تا قبل از رسیدن نیروهای امنیتی اونجا، خونه ابومحمد را ترک کنند...😯

👈 با دیدن این صحنه، اشک در چشمام جمع شده بود... شکوه خاصی داشت این صحنه... رباب داشت با پاهای خودش وارد مرحله جدیدی از عملیات میشد که قطعا از اوضاع و احوال امروز بهتر و راحتتر نیست ... و چه بسا امکان داره دیگه برنگرده... مصمم میدوید و قدم برمیداشت و هر از مدتی، حفصه را از روی کول های خود جا به جا میکرد و به راهش ادامه میداد...

🔵 نشستم توی ماشین... اما... اون روز داشتم مدام سوپرایز میشدم... بازم سیگنال فرستنده کار میکرد... این دیگه کیه❓‼️ شنیده بودم رباب خیلی زرنگه اما نمیدونستم تا این حد... وقتی سیگنال داشتم و حتی به اون واضحی میشنیدم، فقط میشد یک نتیجه گیری کرد و اونم این بود که: گل گردنبند و فرستنده را از خونه ابومحمد برداشته و الان باهاش هست و قرار نیست گمش کنم...

🔴 همینجوری که می دویدند رباب داشت با لاشه بیهوش حفصه حرف میزد... میگفت:

😳👈 «قرار نیست ما از هم دور بشیم... حسی که تو به ابومحمد داری، من به تو دقیقا همون حس را دارم... میشم لباست... میشم گوشت تنت... نباید ازم جدا بشی... نباید ازت جدا بشم... اصلا به خاطر همین بود که وقتی حواست نبود و داشتی در میرفتی، از پشت سر بهت شلیک کردم...آره... من به طرفت شلیک کردم... چون قراره حالا حالاها با هم باشیم... فعلا بخواب... خوب استراحت کن... از اینجا به بعدش را به من بسپار... میبرمت یه وری که فعلا دست کسی بهت نرسه... تو هم باید دست منو بذاری توی دست کسانی که میخوام... بخواب حبیب من... بخواب دشمن جان و ایمان من... بخواب حفصه...»
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه

ادامه نوشته

مستند جذاب و بینظیر ⛔️حیفا⛔️قسمت 34 تا37

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

《#حیفا-34》

 

⚫️ دکتر عزیز دامه داد:

 

👈 دل من داشت مثل سیر و سرکه میجوشید و احساس ترسی خفیف در دلم داشتم... حسم داشت تقویت میشد... عجب جرات و جربزه ای داشت رباب... ناگهان صدای باز و بسته شدن در اتاق کناری آمد... دلشوره من بیشتر شد...

 

دوربین واضح تر شد... معلوم میشد که رباب تلاش دارد صحنه ای را از وسط حیاط به ما نشان دهد... ناگهان دیدم که زنی با قبای بلند سیاه و روسری عربی، به طرف حوض وسط حیاط رفت و کمی آب را جا به جا کرد و بعد هم شروع به وضو گرفتن کرد...

 

🔴 تمام آن مدت، پشتش به طرف ما بود و وضو میگرفت... وضویش که تمام شد، زمان برگشتن به طرف اتاقش، در حالتی که سرش را پایین انداخته بود، اما یک لحظه نگاهش به طرف اتاق رباب و زن ابومحمد افتاد و برای دو سه ثانیه نگاهش به رباب دوخت و رفت...

الان دیگر نوبت رباب بود که استنطاق کند... به زن ابومحمد گفت: ماشاءالله... عجب خانم برازنده ای... چقدر قیافه و تیپ هر دوی شما جذاب است... خواهرید یا هوو؟!

 

🔵 زن ابومحمد گفت: زن خوبی است... خواهر نیستیم... اما فعلا هوو هم نیستیم...

 

ناگهان صدایی آمد که گفت: شما هم جذابید... ماشاءالله... عجب موهای بلند و پرپشتی... راستی شما هوو دارید؟!

 

توجه هر دو نفرشان به طرف این صدا جلب شد... رباب گفت: سلام... ماشاءالله... خدا شما را به همراه زیبایی هایتان حفظ کند... بفرمایید داخل!😳

 

⚫️ بعد رباب میخواست بچرخد که قاب تصویر صاحب آن صدا را در دوربینش ببینیم اما نشد و زن ابومحمد که در حال ویرایش موهای رباب بود، مانع چرخشش شد و گفت: تکان نخور تا کارم را بکنم.

 

🔴 با هم حرف میزدند... بسیار مشتاق بودیم که ببینیم که چه کسی است که با آنها صحبت میکند... چون میشنیدیم که میگفت: «اشتباهی که یک زن را می تواند یک عمر پشیمان کند این است که بداند شوهرش نیاز به کسی دیگر دارد و یا حتی با زنی دیگر ارتباط دارد اما باز هم حساسیت به خرج دهد تا همیشه آن رابطه و آن هوس مخفی بماند...»

 

🔴 و یا میگفت: «لذتی که در مخفی بودن یک رابطه برای مونث و مذکر وجود دارد، سرابی است که می تواند آنها را به قهقرای یک به اصطلاح عشق بکشاند...اشتباه میکنند کسانی که به لذت مخفی بودن یک رابطه اکتفا میکنند و نمیتوانند عشقشان را فریاد بکشند... عشقی که تمام لذتش در مخفی بودنش باشد، اگر سر به رسوایی در آورد، تبدیل به کینه و اضطراب همیشگی میشود...»

 

⚪️ و یا میگفت: «یک زن همیشه جذاب است مادامی که .............[از نقل ادامه مطالب به علت خارج شدن از موضوع اصلی معذوریم]😱

 

🔵 آنها هم با او همراهی میکردند و خلاصه بحث گرمی بین آن خانم ها رد و بدل شد... اما تمام آن نیم ساعت، رباب کارش را خوب انجام داد و بیشتر شنونده بود و سبب میشد که بحث توسط صاحب آن صدا ادامه پیدا کند...

 

⚫️ تا اینکه صاحب آن صدا در اواخر بحثشان به رباب گفت: «عجب گردنبد زیبایی دارید!!»😱

 

😨 قلب من داشت از جا کنده میشد وقتی اسم گردنبند رباب آورد... چون دوربین ما در گردنبد رباب بود... رباب اما با حالت خیلی آرام گفت: چشمان شما چون «قهوه ای» و زیباست، همه چیز را زیبا میبیند...

 

🔴 آن صدا گفت: «می توانم از نزدیک ببینم؟!!!»

 

🔵 رباب مکثی کرد و گفت: از دور زیباتر نیست؟!

 

⚫️ صاحب آن صدا همچنان که به رباب نزدیک تر میشد گفت: فکر نمیکنم... اجازه بدید از نزدیک ببینم...

 

🔵 ما منتظر بودیم که روبروی رباب بنشیند و به گردنبند نگاه کند اما آن شیطان کثیف رجیم روبروی رباب ننشست و از کنار سمت راست رباب، یعنی از بالا و به حالت خمیده، به گردنبند رباب نگاه میکرد...

 

😨 من فقط دیدم که رباب تکان های شدیدی خورد و دوربین، سقف خانه آنها را نشان داد و صدای جیغ بلند زن ابومحمد بلند شد...

ادامه دارد...

 

🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐

 

#حیفا-35

 

😱 بچه ها به هم ریخته بودند... من صدای تپش قلب خودمو میشنیدم... همه مون بی اختیار «یافاطمه الزهرا» میگفتیم... ثانیه ها به سختی و دیر میگذشت... حتی بیسیم زدم و آماده حمله به اون خونه شدیم... نمیدونستم تصمیم درست چیه... خودمون را برای همه چیز آماده کرده بودیم مگر اینکه در همین دیدار اول با اون شیطان رجیم، بهش حمله کنه...

 

💠 دوربین موجود در گردنبند رباب داشت سقف را نشون میداد... میزان دریافت سمعی و بصری دوربین را به حداکثر رسونده بودم... چرا اتفاقی نمیفتاد... داشت چی میگذشت... همه این احساسات مال حدودا 20 ثانیه بود که داشت همه مون را میکشت و نمیدونستیم باید حرکت بعدیمون چی باشه...

 

💠 همینطور که دوربین داشت سقف را نشون میداد، ناگهان سر دو تا زن را دیدیم که یکیش زن ابومحمد بود و اون یکی هم زن ابومحمد بهش میگفت: «حفصه» ... دوتاشون با ظاهری وحشت زده بالای سر رباب حاضر شده بودند و صورتشون پیدا بود... باکمال تعجب بهم گفتند:

 

🔸حفصه: این چش شد؟!

 

🔹زن ابومحمد: نمیدونم... من که کاریش نکردم... فکر کنم فشارش افتاده...

 

🔸حفصه: برو یه لیوان آب بیار... فقط ابومحمد نیاد اینطرف که دردسر میشه و بهش دقت میکنه...

 

🔹زن ابومحمد: باشه... اما صورتش خیلی قرمز کرده...

 

حفصه: نمیدونم... فقط زود براش آب قند بیار...

 

😳 ما داشتیم دیوونه میشدیم... ینی چی❓‼️ ... ینی حفصه به رباب حمله نکرده بود... آخه رباب که غشی نبود...

 

🤔😊مطمئن شدیم که رباب خودش را از عمد به حالت غش زده بوده که هم توجه حفصه را از گردنبندش برداره و هم بتونه کاری کنه که بیایند بالاس سرش و به راحتی بتونیم صورت و چهره نحس حفصه را در دوربینمون داشته باشیم...

 

😳😊من که دهنم باز مونده بود و به ظرافت کار رباب فکر میکردم، فقط تونستم بگم: آفرین رباب... مرحبا رباب... طیب الله رباب...😊😊

 

👈حالا دیگه چهره کامل حفصه را هم داشتیم و فورا اسکن کردیم...

 

💠 رباب مثلا به هوش اومد و به حالت طبیعی برگشت... وقتی آب و قند را خورد و بقیه کار زن ابومحمد هم روی موهای رباب تموم شد، رباب به اون دو نفر گفت: از زحمات شما تشکر میکنم... فشارم بعضی وقتها می افتند... اما شما به خوبی از من پرستاری کردید... چطور میتوانم زحمات شما را جبران کنم؟!

 

🔹زن ابومحمد: فقط اگر زود بروی ما خیلی خوشحال میشویم... هیچ چیز هم از تو نمیخواهیم... فقط مواظب خودت باش و برو که میهمانیتان دیر میشود...

 

🔹رباب گفت: تشکر میکنم... اما شما چه حفصه جان! خدمتی از من برای شما برمی آید؟!

 

🔹حفصه به او گفت: نه... کاری نکردیم... همین که شما امشب بدرخشید و به میهمانیتان برسید کافی است... خدا به شما برکت بدهد...

 

😘رباب جلو رفت و با هر دوی آنها روبوسی کرد ... خدا حافظی ... بیرون آمدن از خانه...

 

👈 آن شب رباب حرفهای جالبی زد. گفت: بعضی چیزهای ریز و درشت است که نظرم را جلب کرد: حفصه بدن ورزیده ای دارد... پوستش با زن های آن منطقه تفاوت ریزی دارد... کف دستانش نرم نیست... دستانش تقریبا مردانه به نظر میرسد چون کمی زبر و خشن تر از بقیه زن هاست... عربی را خوب حرف میزند اما فقط من میتوانم بفهمم که عراقی نیست... چون یرملونش کمی میلنگد...

 

🤔👈رباب ادامه داد: در خانه ابومحمد، هیچ اثری از چیز مشکوکی ندیدم و همین باعث عدم آرامشم میشد... یک موتور زرد رنگ گوشه حیاط، یکی از دخترانش در حال بازی، تمام پنجره خانه اش پرده داشت... حوض خانه اش آب داشت و جلبک... کثیف به نظر میرسید... اتاقش خیلی ساده بود... فقط یک قرآن داشت و اسباب و وسایل آرایش زن ابومحمد...

 

پرسیدم نظر آخرت چیست؟

 

🤔رباب گفت: کاملا مشکوک و غیر طبیعی... تنها راه نفوذ به خانه ابومحمد، فقط یک چیز است...

 

🔹پرسیدم: چه؟

 

رباب گفت: راستی کو گردنبندم❓‼️‼️

 

🔹گفتم منظورت چیست؟!

 

😳رباب گفت: گردنبندم کمی شل شده بود... بعد از خدا حافظی و روبوسی با آنها، وقتی خم شدم که کیفم را بردارم و بیایم، گل وسط گردنبدنم که شل بود را آنجا انداختم... در دید و چشم نیست... ینی بعید است که در دید باشد... چون کنج اتاق است... جا گذاشتم که بهانه برای برگشتن داشته باشم‼️‼️

 

😳الله اکبر از این زن ها... فورا به پای سیستمم برگشتم... روشنش کردم... خدای من! ... داشت کار میکرد...👍🙏

ادامه دارد...

 

کانال دلنوشته های یک طلبه

 

 

#حیفا-37

 

➖ نقل این مطالب برای دکتر عزیز خیلی هم راحت نبود... نمیدونم توی اون شرایط، بچه هاشون چه حالی بودند و چقدر اذیت شدند که هر از مدتی، دکتر عزیز آه عمیق میکشید و به گوشه ای خیره میشد... دکتر ادامه داد:

 

🔸🔹هوا گرگ و میش بود و رباب خون آلود و درب و داغون را یکی دو تا کوچه قبل از خانه ابومحمد پیاده کردیم... حتی نای راه رفتن نداشت...

 

😰 فقط چهارتا قطره گریه لازم بود که اون هم زحمتش را کشید... در عرض 10 ثانیه تمام صورتش هم پر از اشک شد و تقریبا همه چیز برای ادامه عملیات آماده بود... ازش خداحافظی کردیم... همینطور که داشت آرام آرام میرفت، برایش این آیه را خواندم: «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین»🌸

 

🔸🔹از جلوی چشممون دور شد و دیگه نمیدیدمش... تمام حواس من به مونیتور لب تاپم بود... داشت کم کم نقاط و خطوط پالسینگ تکون های ریزی میخورد... تسبیح در دستم و آشوب در دل، منتظر بودم ببینم چه اتفاقی میفته... به خاطر حساسیت موقعیت اون محل، حتی مجبور بودیم خیلی روی نیروهای پشتیبانی حساب نکنیم.. همش صلوات میفرستادم بلکه یه کم آروم بشم..

 

🔴 تا اینکه صدای باز شدن در اتاق اومد... رباب با ناله و گریه وارد شد اما نمیدونستم کی در را روش باز کرده... تا اینکه مکالمه ای بین آنها صورت گرفت که از طریق موتور نوشتار، سریع تبدیل به متن شد:

 

⚫️ حفصه: تو اینجا چیکار میکنی؟! این چه وضعیه؟ چرا اینجوری شدی تو؟

 

🔵 رباب: نمیدونم چی شد... یهو از پشت سر به من حمله کردند... دو نفر بودند... انگار میدونستند دنبال چیزی نباید بگردند... چون یک راست به طرف سینه ام حمله کردند و گردنبند را از گردنم کندند و بردند... من که نمیتونستم بیخیال اون گردنبند بشم، گردنبند را محکم چسبیدم و ولش نمیکردند تا اونا هم با کتک، مشتم را باز کردند و فرار...

 

⚫️ حفصه: خب حالا چیکار کنم؟ اینجا چه غلطی میکنی؟

 

🔵 رباب: من بدون اون گردنبند نمیتونم برگردم خونه... خانم کمکم کنید... شوهرم منو میکشه...

 

⚪️ حفصه: نمیکشتت که چرا دیشب خونه نرفتی؟

 

🔴 رباب: نمیدونم... فقط اجازه بدید امروز را اینجا بمونم... فکر کنین مشتری هستم... ازتون خواهش میکنم...

 

⚫️ حفصه: یه جای کار میلنگه...

 

🔵 رباب: دقیقا... چون فقط شما اون گردنبند را دیدید و بهش دقت کردین...

 

⚫️ حفصه: منظورت چیه؟!

 

🔴 رباب: منظوری ندارم... فقط کمکم کنین... خب شما هم اگر جای من باشین، هر فکری به ذهنتون میرسه... به هر کسی مشکوک میشین...

 

⚪️ حفصه: به یک شرط!

 

🔵 رباب: هر شرطی باشه قبول میکنم... فقط منو بیرون نکنین...

 

🔵 حفصه: فورا نگو قبول! ... چون ممکنه برات سخت باشه... یا اصلا قبول نکنی...

 

🔴 رباب: خانم خواهش میکنم بگو شرطت چیه؟

 

🔵 حفصه: به شرطی که اگر شوهرمون از خواب بیدار شد و چشمش به تو افتاد، اگر و فقط اگر احساس تمایل به تو کرد، جوابش را بدی...😱

 

⚫️ رباب: ینی چی خانم! من شوهر دارم... گردنبندم را دزدیده اند... برای فاحشه گری که نیامده ام...

 

🔵 حفصه: هر طور مایلی... شرطم همان بود که گفتم...

 

🔴 رباب: خدا لعنتتان کند که قصد پاک دامنیم را کرده اید... وقتی وضو گرفتن شما را دیدم فکر کردم انسان باایمانی هستید... نمیدانستم با یک هیولا در لباس فرشته و انسان مواجهم... خدا شما را نبخشد که حتی به خود اجازه دادید که اینطور فکر کنید...

 

🔸بعد صدای در آمد و بدون خداحافظی از حفصه، خانه را ترک کرد...

 

🔴 وقتی رباب به تیررس دوربین ما از منتهی الیه کوچه رسید، شاید 20 قدم دور شده بود که دو تا موتور سوار با حالت وحشیانه وارد کوچه شدند و از رباب عبور کردند و به طرف خانه ابومحمد رفتند... یکی از آنها پیاده شد و با لگد در را باز کرد...

 

⚫️ در همین هنگام من میشنیدم که ابومحمد و حفصه دارن به هم چی میگن... مثل اینکه منتظرشون بودند... چون در همون لحظه اول، حفصه آن مرد را با تیر مستقیم از پا درآورد و ابومحمد و حفصه با آن دو نفر درگیر شدند...

 

⬛️ سر و صدا زیاد شد... کم کم همه مردم از خانه ها بیرون آمدند و به کوچه سرازیر شدند... یک لحظه رباب را هم در میان جمعیت دیدم... نمیدونستیم چه خبره و داره چه میشه... فقط همه از دور نگاه میکردند...

 

👈 ترجیح دادم خودم پیاده بشم و مثلا از اون محل، در بین جمعیت رد بشم و یه سر و گوش آب بدم و آمار بگیرم... مدام، مسائل غیر قابل پیش بینی رخ میداد... از همه اش سختر این بود که پس از اتمام درگیری، جنازه چهار نفر موتور سوار را میدیدیم که معلوم بود به ضرب مستقیم خلاص شده اند... اما رباب... دیگه رباب را ندیدم و رباب گم شد... 😨

ادامه دارد...

 

کانال دلنوشته های یک طلبه    @Mohamadrezahadadpour

مستند جذاب و بینظیر ⛔️حیفا⛔️قسمت 23 تا33

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

《#حیفا-23》

 

🔴 این خصلت ها به تایید کارشناس جرم شناسی، کارشناس الهیات، کارشناس آناتومی، کارشناس تغذیه، کارشناس بالینی و کارشناس استراتژیک که همگی این کارشناسان الان در ابوغریب در حال خدمت می باشند، رسیده و همگی بر وجود این خصلت ها در افراد مذکور اتفاق نظر دارند.

 

🔵 پروژه را باید شروع میکردیم... این پنج نفر را در اتاق ها و سلول های مجزا قرار دادیم... تقریبا همه چیز برای انجام پروژه آماده است... اما حفصه گفته صبر کنین... احساس میکنم دیشب یکی از دنده هایش شکسته باشه... چون وقتی نفس میکشه، هر از گاهی بازدمش به صورت منقطع و لرزان میشه. اجازه بدید جریان دنده اش را فردا عرض کنم. ساعت برج ماه..

 

⚫️ از دوربین به طور دقیق داشتم به حالات و حرکات ابوبکر البغدادی و مناجات ها و نعره های صبحگاهی اش توجه میکردم که دوربین مشرف به سلول حفصه نظرم را جلب کرد... دیدم حفصه در حال خواندن نماز صبح بود که ابومحمد بیدار شد و آرام آرام از پشت سر به طرف حفصه نزدیک شد... حرکاتش به صورت مشکوک و خشن ارزیابی میشد... نمیدونم حفصه حواسش بود یا نه... اما بعد از نماز که سر از سجده بعد از نمازش برداشت، ناگهان ابومحمد شدیدا به طرف حفصه حمله کرد و از پشت سر تمام وزنش را روی حفصه انداخت و کمر حفصه به طور ناگهانی و شدید خم شد... فکر کنم همین جا بود که یکی از دنده های سمت راستش شکست و فریاد نسبتا بلندی زد...

 

⚪️ اما ابومحمد دهان حفصه را محکم گرفت و اجازه نداد بیشتر از این داد بزند... ما هم دستپاچه شده و نگران وضعیت پیش رو بودیم... حفصه دست و پا میزد... دستان زمخت و بزرگ ابومحمد روی دهان و گردن حفصه بود اما بقیه اعضا و جوارح بدن ابو محمد هیچ تکانی نمیخورد و کار دیگری نمیکرد...

 

😱 دو سه نفرمان از روی صندلی بلند شده بودیم با حالت وحشت و نگرانی به دوربین آن سلول نگاه میکردیم و منتظر چیزی شبیه معجزه بودیم... اما به هیچ وجه نمی توانستیم به او نزدیک شده و در کار حفصه دخالت کنیم... حتی اگر حفصه میمرد هم نباید دخالت میکردیم...

 

🔵 تا اینکه دیدیم دست و پا زدن حفصه از تند و شدید به کند و لحظه ای تبدیل شد... صورت ابومحمد به حفصه نزدیک شد و دستان ابومحمد هم از روی دهان و گردن حفصه شل تر شد... حفصه که قرمز شده بود و حتی داشت کبود میشد... چند تا نفس عمیق از لابه لای انگشتان زمخت ابومحمد وحشی کشید و... چشم به چشم به هم زل زدند و ............

 

🤔 ابو محمد آدم عجیبیه... حتی منم تا دیشب نفهمیده بودم که بر خلاف ظاهر آرام و ساکتش، همه چیز را با خشونت همراه میکند و همه چیز را از خشونت آغاز میکند... حتی شهوت و ابراز محبتش هم... حداقل نتیجه دیشب این بود که یکی از دنده های حفصه شکست اما ابومحمد وحشی و زمخت را قانع و آروم کرد...

 

👈 قربان! به بهداشت و سلامت همه ماموران باید برسم و کار چندان سختی هم نیست... اما واقعا کنترل شرایط حفصه از دسترس من خارج هست... فقط امیدوارم آیکون های بهداشتی و رد یابی در بدنش واکنش منفی نشون نده و مشکلی پیش نیاد... چون تجربه خوبی از ماموریتم در زندان گوانتامانو ندارم اینو عرض کردم.

 

🔵 ضمنا لطفا درباره استعلام DDr430 هر چه زودتر تعیین تکلیف کنید. چون از یکی دو روز آینده که وضعیت حفصه بهتر بشه، آموزش های استراتژیک را شروع میکنیم. برج ساعت هفت... امضاء

 

💠 [ متاسفانه ما به استعلام DDr430 دست نیافتیم اما از نامه شماره 237 مطلب جالب توجهی استفاده میشه که ظاهرا در پاسخ به یکی از سوالات شرعی حفصه پیرامون روزه های مستحب یهودیان از دایره شرعیات متساوا صورت گرفته است!!! نظرتون به این نامه جلب میکنم]

ادامه دارد...

 

《#حیفا-24》

 

🔴 [ متاسفانه ما به استعلام DDr430 دست نیافتیم اما از نامه شماره 237 مطلب جالب توجهی استفاده میشه که ظاهرا در پاسخ به یکی از سوالات شرعی حفصه پیرامون روزه های مستحب یهودیان از دایره شرعیات متساوا صورت گرفته است!!! نظرتون به این نامه جلب میکنم]

 

🔵 سند 237 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

👈 در پاسخ به استعلام شماره DDr430 باید دقت شود که روزه‏هاي مستحب عبارتند از :

 

1- روزه آدينه پسح :‌ اين روزه مختص پسران و مردان اولزاد خانواده است كه به يادبود ضربت خداوند به اولزادهاي مصريان در هنگام آستانه خروج بني‏اسرائيل از مصر و مصونيت عبرانيان از اين ضربت صورت مي‏گيرد.

 

2-  در ايام خاص از سال به ويژه ماه الول ، روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه گرفته مي‏شود.

 

3- روزهاي آدينه ماه نو عبري ( روز قبل از حلول ماه قمري).

 

4- عروس و داماد در روز عروسي يا روز قبل از آن به مناسبت شروع زندگي جديد و به منظور توبه از گناهان گذشته در صورت امكان روزه مي‏گيرند.

 

5- كسي كه خواب آشفته‏اي ديده است و آن را نشان بدي مي‏داند، روز بعد به خاطر كفاره گناهان و رفع مصيبت روزه مي‏گيرد.

 

6- برخي رسم دارند كه در سالروز درگذشت والدين خود يا سالروز درگذشت علماي عالي‏رتبه ديني روزه بگيرند.

 

7- در مواقع خاصي مانند احتمال وقوع بلاياي طبيعي يا بروز خشكسالي و نظاير آن، بنا به حكم مرجع ديني، روزه جماعتي بر يهوديان منطقه‏اي خاص مقرر مي‏شود.

 

⚫️ به خاطر شرایط خاص تیم شما، واجب بودن تمام انواع فوق، از شما برداشته شده است و به حفصه بگید روزه هایش درست است و اشکالی ندارد... ضمن اینکه دستور داده میشود که به خودت زیاد سخت نگیر... ما هنوز به تو نیاز داریم... میدونم که برای روحیه ات بسیار موثر هست که بدونی: خواهرت، میتار خیلی موفق هست و تونسته چهار گروه مسلح در افغانستان راه بندازه و خدمت خوبی به سازمان کرده است. اما من از روش های تو بیشتر خوشم میاد... چون با محبت جذب میکنی اما خواهرت میتار با خشونت و دافعه، جذی میکنه‼️ امیدوارم هر دو تون موفق باشید. امضاء

 

🔵 سند G

 

جلسات مهمی درباره چگونگی و کیفیت آموزش های لازم به ابوبکر البغدادی و ابومحمد العدنانی برگزار شد... تصمیم بر آن شد که ظرف مدت 300 روز ، در یک پروژه سه مرحله ای ، آموزش های لازم صورت بگیرد. این سه مرحله عبارتند از:

 

صد روز اول: اعتقادات و تجدید نظر در عقاید اسلامی

 

صد روز دوم: آموزش های استراتژی و منطقه شناسی

 

صد روز سوم: تکنیک های لیدرینگ و تربیت راهبری

 

➕ امیدوارم پروژه به خوبی پیش برود و نتایج حداکثری حاصل شود. هرچند که ما در محاسبات خودمان، مامور هستیم که فقط روی پنجاه درصد نتیجه پروژه ها حساب کنیم. اما حتی اگر همین پنجاه درصد هم محقق بشود، از اسلام و اصول و فروع عقاید اهل سنت و شیعیان در طول مدت حدودا 20 سال چیزی نخواهد ماند!!

 

👈 [ به علت اینکه تعداد قابل توجهی از مخاطبان و خوانندگان این مستند، جوانان و کسانی هستند که از اطلاعات دینی و اعتقادی بالایی برخوردار نیستند مجبوریم که محتوای صد روز اول که به خط دهی و انحرافات اعتقادی و تجدید نظر در عقاید اسلامی به سبک یهودیت صهیونیزم است، با سانسور بسیار زیاد و فقط به صورت گذرا نقل کنیم!]

 

😱 ضمنا به درخواست حفصه، ابوبکر هم به سلول حفصه و ابومحمد منتقل شد و در یک سلول نه متری، سه نفرشان در کنار هم به سر میبرند‼️ برنامه غذایی طبق نظر کارشناس تغذیه اداره میشود هرچند حفصه، در بسیاری از مواقع، سهم غذایش را بین آن دو تقسیم میکند و اکثر روزها یا روزه است و یا کمتر غذا میخورد!! بیشتر ورزش میکند و تلاشش این است که میزان چربی بدنش به همین میزان بسیار پایین نگه دارد و حتی به صفر برساند... ضمنا تنها تقاضایش یک چادر عربی و قرآن چاپ سعودی بوده است!! برج ساعت هفت. امضاء

ادامه دارد...

 

 

《#حیفا-25》

 

⚫️ سند 238 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

... جای نگرانی نیست. میزان اثرگذاری دستگاه های هورمونی و بهداشتی و خونی بدن حفصه در حد مطلوبی است و تا الان در آزمایشگاه ها مورد خلاف روی سلول های آزمایشی حفصه حتی در زمینه بیماری های خطرناک و حیاتی گزارش نشده است...

 

⚫️ مطلب دیگر آنکه گزارشات را از یک کانال ارسال نکنید و همچنین از روند دیگر پروژه های ابلاغی هم گزارش مفصل تهیه کرده و ارسال نمایید. اما روند پروژه آموزشی جهت آنالیز و استفاده در دوره های آموزشی سازمان به نیروهای جوان تر، به صورت فیلم و صوت هم ارائه شود. امضاء

 

🔴 سند H

 

... هفته اول، باید بحث توحید ارائه میشد. حفصه که متخصص موسسه پژوهشی شیعه شناسی است برای این مسئله پیشنهاد داد که ابتدا خودش این مسئله را طرح کند و اگر مورد پذیرش ابو بکر و ابو محمد قرار نگرفت، کارشناس الهیات تیم ما مستقیما وارد این مسئله بشود.

 

▪️اما شرایطی پیش آمد که دهان همه ما باز ماند و از این همه درایت و ظرافت حفصه انگشت در دهان ماندیم. حتی بنیامین که کارشناس الهیات گروه است جلوی حفصه سر تعظیم فرود آورد و گفت: حتی استاد من هم نمیتوانست اینقدر توحید را قشنگ به این دو بوالهوس یاد دهد و تلقین کند‼️

 

🤔 در طول یک هفته، حفصه فقط روی سه جمله کلیدی درباره توحید کار کرد‼️ یکی از آن جملات این بود: «همین که همه در حال تک روی هستند و هر کس به یک سمت و یه جهت و یک نفر و یک هدف و یک حکومت و یک دولت و یک جایگاه و یک ایده خاص تمایل دارد، به من میفهماند که همه به سمت «تک» بودن و «یکتایی» تمایل شدید دارند! اگر «یکی» نبود که این «یک» ها را مدیریت کند، سنگ روی سنگ بند نمیشد و همه دنیا زودتر از اینها به هم میریخت! پس هم «او» هست و هم «یکتا» ست! اگر یکتا نبود کسی دم از «تک» بودن ایده و فکر و راه و هدفش نمیزد!!»

 

⭕️ استدلال فوق به همراه دو استدلال دیگر بود که ابو بکر و ابو محمد را شیفته درس توحید و یکتا پرستی حفصه کرد و حفصه در طول یک هفته، فقط برای سه استدلالش مثال میزد تا بهتر در ذهن آنها بماند... آنها هم مثل دو کودک تشنه معارف، انگار نه انگار که دکترای الهیات دارند، به سخنان و حرفهای حفصه، گوش که نه، بلکه جان و دل میدادند‼️

 

👈 مطالب توحیدی حفصه یک بعد دیگری هم دارد. حفصه میگفت: من عاشق خدا هستم... احساس میکنم که او واقعا شایسته پرستش است... نه به خاطر اینکه حتما ما را آفریده باشد... بلکه به خاطر اینکه دست ما را برای خدمت به خودش باز گذاشته است... خدمت به او توسط خدمت به بندگانش محقق می شود... همین که به هم آرامش بدهیم، در واقع، در حال خدمت به او هستیم... اوج عبادت من، خدمت به شما دو نفر است... نوری در چهره شما وجود دارد که رنگ و لعاب نوعی انتخاب دارد... شما منتخب هستید... این را با تمام وجود حس میکنم... خدایم به من الهام میکند که شما میتوانید منادیان توحید باشید...

 

😱 تا دیروز عصر‼️

 

روز دهم شروع مرحله اول دوره آموزشی بود... ابومحمد العدنانی و حفصه پشت سر ابوبکر البغدادی اقتدا کرده بودند و نماز جماعت میخواندند... معمولا یک نماز چهار ساعتی را در نیم ساعت میخوانند!! ... ابوبکر مقید است که حداقل چهار صفحه قرآن را در هر رکعت بخواند!! ... اواخر رکعت سوم بودند که از دوربین دیدیم حفصه به زمین افتاد... آن دو نفر نمازشان را تموم کردند و فورا به سرغ حفصه رفتند... هر کاری کردند به هوش نیومد... ما از دوربین که میدیدیم فکر میکردیم اینم یکی از فیلم های حفصه است... اما دیدیم اون دو نفر با وحشت فراوان به طرف درب سلولشون دویدند و با نعره های بلند از ما طلب کمک کردند‼️ ... دو نفر از بچه های تیم پزشکی با سرعت به طرف سلول آنها دویدند و گوشی را درآوردند و ضربان قلب و نبض حفصه را چک کردند... دیدیم دکتر وحشت زده شد و گفت: کار نمیکنه... تپش نداره... نبضش را نمیشنوم... حفصه داره میره...‼️‼️‼️

 

😱 24 ساعت هست و پس از انتقال حفصه به بیمارستان بغداد، ما هیچ اطلاعی از وضعیت سلامتی حفصه نداریم...

ادامه دارد...

 

《#حیفا-26》

 

Ⓜ️ سند 239 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

سریعا به وضعیت پزشکی و سلامتی حفصه رسیدگی شود... اگر لازم شد، اخبار مراحل درمان و سلامتیش را لحظه ای و با تماس تلفنی به سازمان گزارش دهید... امیدوارم مشکل جدی پیش نیاید اما کلا از دو حالت خارج نیست: یا زنده می ماند یا میمیرد... اگر زنده ماند، در صورت تایید سلامت جسمی و روانی او توسط کارشناسان گروه، به فعالیتش ادامه خواهد داد... اما اگر زنده نماند، سریعا جنازه او را به تل آویو منتقل کنید... چرا که جنازه اش بدون احتساب وسایل و هورمون سازها، حداقل 180 ملیون دلار ارزش دارد...

 

🈂 ضمن آنکه اگر زنده نماند، ابوبکر و ابومحمد هم نباید زنده بمانند... چرا که آنها پروژه فکری حفصه بودند و هیچکس دیگری به مهارت حفصه نمی تواند آنها را تربیت کند به جز میتار ... که البته میتار هم درگیر پروژه افغانستان است... اگر لازم شد، پروژه حذف ابوبکر و ابو محمد را به روش TTR  (مرگ بدون جنازه) اجرا کنید... امضاء

 

✳️ سند i

 

وضعیت روحی ابوبکر و ابومحمد بسیار بد گزارش می شود... کل 24 ساعت گذشته را رو به قبله نشسته اند و فقط گریه میکنند و برای شفای حفصه دعا میکنند... حتی از دیشب اصلا غذا نخورده اند و جیره غذایی آنها دست نخورده باقی مانده است... فکر نمیکنم حتی اگر پدر و مادرشان را جلوی آنها به قتل برسانیم، به اندازه غم و غصه مریضی حفصه آنها را آزار دهد‼️‼️‼️

 

شنیدم که ابو محمد به ابوبکر میگفت: «دکتر! تصور کن که قرار باشه بعد از فراق میتار، فراق حفصه را هم تحمل کنیم! من خیلی نگران وضعیت سلامتی او هستم... دکتر! بنظرت الله دعای ما را درباره سلامت حفصه مستجاب میکند؟ من دیشب احساس کردم که با افتادن حفصه بر روی زمین، همه بنیادهای ایدئولوژیم به زمین خورد و جلوی چشمم دست و پا زد‼️»

 

😳 ابوبکر البغدادی گفت: «شنیدم که عایشه ام المومنین نقل کرده است که برای شفای بیمار، سوره حمد را باید خواند... در روایتی دیگر آمده که نباید دست از دعا برداشت... حتی باید نذر کرد که خدا این بانوی مومن خودش را شفا بده تا بتونه بیشتر در زندگیش خدمت کنه... ایمان و جاذبه ای که در حفصه هست، در کسی تا حالا ندیدم... حتی وقتی تمکینمان میکند و آرام میشویم، وجودش تشنه ترمان میکند...»

 

😳 تا الان ندیده و نشنیده بودم که هیچ مسلمانی برای ما دعا کند... شاید بهتر است که بگویم تا الان موجودی به پیچیدگی حفصه ندیده بودم که بتواند دل تو نفر در مایه های محمد بن عبدالوهاب(سر سلسله وهابیت سعودی) به دست آورد و اینگونه تحت تاثیر قرار بدهد.

 

🅾 و اما حفصه...

 

حدود ساعت 10 صبح امروز، بدن حفصه با حالت نیمه جان در حالی که لباس سفیدی بر تن داشت از بیمارستان بغداد به ابوغریب آوردند‼️

نمیدانستم جریان چیست؟ از ماموران انتقال که پرسیدم، آنها هم از من گیج تر بودند... حفصه زنده مانده و الا با لباس های سپید و بدن نحیف و بیمارگونه اش به سلولش برگشت‼️

 

تقریبا همه اعضای تیم در اتاق کنترل زندان جمع شده بودند و با دهان های نیمه باز، و با حالت ایستاده، به دوربین سلول این سه نفر زل زده بودند‼️ دیدیم که:

 

⭕️ تا حفصه را با حالت خوابیده به سلولش برگرداندند، ابوبکر و ابومحمد فریاد خوشحالی سر دادند و شروع به سر و صدا و خوشحالی کردند! ابوبکر، کنار بدن حفصه نشست و سر حفصه را به سینه چسباند و ابتدا او را بوسید و با چشمان پر از اشک به او نگاه میکرد!! ... ابومحمد هم طرف دیگر حفصه نشست و به او میگفت: حفصه با ما حرف بزن! میخواهیم صدایت را بشنویم! صدایت را از ما دریغ نکن...

اما ... اما ... قربان چه بگویم از ساده لوحی همه ما‼️‼️ همه ما حدودا بیست نفر، به علاوه آن دو نفر، به لبان حفصه چشم دوخته بودیم تا ببینیم او میخواهد چه گوید‼️‼️

 

😳 حفصه با چشمان نیمه باز و لبان خشکش گفت: دکتر عزیزم! ابومحمد جانم! لحظه ای که در نماز جماعت با شما بودم، عظمت شما دو نفر، مرا مبهوت خود کرد... شما دو نفر، موسی و هارون این امت هستید... ابوبکر، موسی و ابومحمد هم هارون این امت سرگشته است... شما را در آسمان دیدم که فقط انگشت اشاره را به همه نشان میدادید و در هر لحظه ای از شادی و غم، فقط یک جمله میگفتید! میگفتید: الله اکبر... الله اکبر...

 

😳 شما دو نفر برای این امت برگزیده شده اید و رسالتی از جنس موسی و هارون دارید... فرات، نیل شماست و انگشت اشاره و الله اکبر هم عصای شما... همه را به توحید دعوت کنید و با کفر و الحاد و مجوس مبارزه کنید... من وقتی تحمل دیدن این همه بزرگی را نداشتم، نقش بر زمین شدم... سرور من و سرور همه امت...

ادامه دارد

 

《#حیفا-27》

 

⚫️ سند 240 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

▪️ هضم این همه هوش و فراست در وجود یک دختر کار دشواری است اما اگر آن دختر از فرزندان «یهوه» پیر کارکشته باشد که تمام شرافت کاری اش را برای تربیت فقط چهار دختر قرار داده است دیگر حرفی برای گفتن نمیگذارد و همه حرفها را تمام کرده و انگشتان را به دندان ها میدوزد...

 

▫️یعکوف! حتی من هم فکرش نمیکردم که سکته خفیف و ایست قلبی و غش و ضعفش هم کار خودش باشد... کابوس تعیین جایگذین برای حیفا و دادن خبر مرگ حیفا به موساد، یک لحظه هم امانم نمیداد و نمیدانستم دقیقا باید چه کنم؟ چرا که در طرح های عملیاتی این چهار دختر، حتی نیروی سایه(نیرویی که در سایه مامور حرکت میکند تا هرجا مامور قبلی حذف یا ناپدید شد، او دنباله ماموریت را انجام بدهد!) هم به این راحتی قابل تعریف نیست...

 

🔺یعکوف! این کانال از طریق PV درگاه RRD  امن است و میتوانیم راحتتر حرف بزنیم اما گزارشی که صبح فرستاده بودی، نقاط مبهم فراوانی داشت‼️😳 چرا خلاصه وضعیت پزشکی حیفا را به صورت فایل عکس فرستاده بودی؟ آیا مسئله ای هست که قرار باشد از پزشکان اداره کمک بگیریم؟ چرا توضیحی پیرامونش نداده بودی؟ منظورت از «این هم شاهکار بچه ها!» چه بود؟😳

 

منتظر جوابت در اسرع وقت هستم. امضاء

 

🔴 سند J

 

هوش و ذکاوت حفصه ستودنی است هرچند گاهی اوقات ترسناک میشود و از هر مسلمان معتقدی، سخت تر به نظر میرسد اما من هم به شاهکار متساوا درباره تربیت مامورانش ایمان دارم...

 

▪️اگر قرار باشد چهار نفر از دیوارهای تردید و انکار عبور کنند... [ از اینجا تا حدودا 4 خظ قابل رمزگشایی و ترجمه نبود!]

 

🔴 اما قربان! من اصلا امروز صبح گزارشی برای شما ارسال نکرده ام‼️😳 آخرین گزارش من به شماره حرف i بود که دیشب فرستادم... ضمن اینکه اصلا دسترسی به خلاصه وضعیت پزشکی حفصه هم نداشتم تا بخواهم تقدیم بکنم!! از اصطلاح «این هم شاهکار بچه ها!» اطلاعی ندارم. ما فورمت های خودمون را داریم... این عبارت، از لیست فورمت های ما خارج است...

 

▪️منتظر دستور میمانم و تا اطلاع ثانوی از جانب شما از ارائه گزارش جدید خودداری میکنم. برج ساعت 8 ... امضاء

 

🔴[اسناد شماره 241 و 242 متساوا در این هارد نیست و ذخیره نشده است! اما باید حاوی مطالب مهمی باشد که سبب صدور حکم زیر شده است]

 

🔵 سند 243 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

🔺فقط از کانال DSW جهت ارسال هر گزارش یا تقاضایی استفاده کن... این افتضاح در حال پیگیری است... نامه دیروز را مجبور شدم به بالا منعکس کنم... نمیدانم کسی که آن نامه شش کلمه ای را داده، تا چه حد به اطلاعات دسترسی دارد اما پروژه «شش کلمه ای» در حال اجراست... در هر حال، فعلا از این خط با من در تماس باش... امضاء

 

👈 [مشکوک شدم و به بچه ها گفتم که داستان نامه شش کلمه ای را بررسی کنند. بی اطلاع نبودند اما توضیح کامل و جامعی هم به من ندادند... برادر ابومجد الدین از بچه های گردان آل پس از دو هفته تلاش متن نامه را کشف کرد و به من نشان داد... متن نامه این بود: «متساوا... پسر روح... زندان... چرا؟ ... بیمار... حفصه‼️» ... من هنوز از مصدر نامه بی اطلاعم‼️]

ادامه دارد...

 

《#حیفا-28》

 

⛔️ سند K

 

مباحث توحید خوب پیش رفت و حفصه تونست از نظر توحیدی و یکتاپرستی به سبک اسلام مدرن روی اون دو نفر اثر بذاره... خیلی برام جالبه که حدودا سه چهار بار تا حالا ابوبکر و ابومحمد اصرار کردند و حفصه را امام جماعت خویش قرار دادند و از بابت این مسئله هم بسیار خرسند بودند‼️ البته این امامت جماعت شدن حفصه در حال تکرار است و صحنه های عجیبی از حفصه به چشم میخورد!😳

 

مثلا دیشب حفصه نماز عشا را پنج رکعت خواند و حتی نمازش را بدون تشهد و سلام تمام کرد‼️ اما آن دو نفر فقط یک لحظه به هم نگاه کردند و عکس العمل خاصی نشان ندادند! وقتی از حفصه دلیل این کارش را خیلی محترمانه و کودکانه پرسیدند، حفصه لحظه ای مکث کرد و اصلا بدون اینکه جواب سوال آنها را بدهد گفت:

 

🤔 «توحید در ادامه باید منجر به وحدت رویه در عالم شود وگرنه به درد دنیای ما نخواهد خورد... دنیا پر از کفر و شرک شده است... توحید تنها نسخه شفابخش دنیاست... توحید به هر قیمت حتی به قیمت خون و قتل و غارت... باید توحید سرار عالم را فرا بگیرد... توحید حتی از نماز و ظاهر شریعت هم محترم تر و واجب تر است...» این حرفهای حفصه این روزها به روش های مختلف جهت تثبیت و ایمان این دو نفر مدام تکرار میشود!

 

🔴 از وقتی مثلا بیمار شد و غش کرد و 24 ساعت پیش آنها نبود، ترس از دست دادن حفصه به جان ابوبکر و ابومحمد افتاده و مثلا تا حفصه چند ثانیه سکوت میکند و سرش را پایین می اندازد و دستش را روی قفسه سینه اش میگذارد، فورا آنها عکس العمل به خرج میدهند! مثلا ساعتی پیش ابومحمد به حفصه گفت: «خیلی به خودت فشار نیاور... ما به تو خیلی نیاز داریم... چرا باید قلب تو درد بگیرد؟!»

 

🔵 نوع ارتباط حفصه با آن دو نفر شبیه گزارش مفصلی است که قبلا توسط یکی از ماموران اداره متساوا در ایران و هندوستان گزارش داده بود‼️ او گفته بود که در ایران و هندوستان، گروه های صوفیه و دراویشی هستند که آنقدر به قطبشان معتقد میشوند که حتی حاضرند برایش جان بدهند ... چه برسد به ترک واجبات و محرمات شریعت‼️ قطب ها هم در مرحله اول، چشم عقل و فهم ایمان آنها را کور کرده و سپس به آنها جهان بینی خاصی میدهند که می توان نمونه اش را در آرشیو فایل «خانه های فقیر الی الله در ایران» ببینید‼️

 

👈 [اصطلاح فقیر از اصطلاحات مرسوم در زبان دراویش و صوفیان می باشد و به کسی میگویند که چند مرحله از سلوک ابتدایی را سپری کرده و به عضویت رسمی خانه(محل اجتماع دراویش) درآمده باشد. این بند و ده ها بندی که بنا به ملاحظاتی مجبور به حذف و سانسور آنها هستیم، نشان دهنده حساسیت و علاقه آنها به پژوهش های اطلاعاتی و جاسوسی در تیره ها و اقلیت های مذهبی و غیر مذهبی ایران است!]

 

⚫️ حفصه در حال آماده سازی ذهن آن دو نفر برای بحث نبوت و خلافت است... او میگفت:

 

«خدا فقط با پیامبرش، دین را به مردم داد اما با خلافت، دست اراده اش را از آستین خلیفه به مردم نشان داد... خلیفه، یعنی دیگر خدا و پیامبرش کاره ای نیستند و دین و دنیای مردم باید توسط خلیفه آنها اداره شود... مباحث مربوط به نبوت چندان اهمیتی ندارد چرا که پیامبر مرده است و دیگر حتی روایاتش هم به درد مردم دنیا نمیخورد... چه برسد به شفاعت و دعایش... فقط خلیفه...

 

🔺حتی خدا هم در قرآن گفته که «انّی جاعل فی الارض خلیفه» پس هر کس خلیفه شود از طرف خداست حتی اگر با زور و شمشیر و خون و تجاوز به مردم باشد... مردم باید از حالت کفرآمیز سیاسی دنیای امروز رها شوند... دموکراسی و جمهوری مفت هم نمی ارزد...

 

🔸فقط باید خلیفه ای باشد تا بتواند مردم را هدایت کند و به دین و دنیای آنها رسیدگی کند... این مسئله را اولین بار خلیفه دوم مسلمانان (عمر بن الخطاب) پس از مرگ پیامبر مطرح کرد و افتخارش مال ایشان است...»

 

👈 [حرفهای زیادی زده که اجازه انتشارش نداریم اما پر از مغلطه و سفسته... اما در جواب این قسمت میتوان گفت که: مگر میشود دین با هزار زحمت و رنج پیامبر نازل شود اما برای بعد از مرگ پیامبر برنامه ای نباشد و هیچ جانشینی برای پیامبر تعیین نشده باشد؟! کدام عقل سالمی قبول میکند که پیامبر بعد از مرگش هیچ کاره باشد و کاری از دستشان بر نیاید اما در قرآن آمده باشد که تو شاهد همه مردم هستی و فرشتگان و مردم بر تو درود و دعا میفرستند و این ها همه تا قیامت ادامه دارد... آیه انی جاعل فی الارض خلیفه هم مربوط به داستان خلقت حضرت آدم است که خداوند در جواب ملائکه این جمله را فرمود و حتی هیچ مفسر اهل سنتی هم نگفته از این آیه میتوان خلیفه گری را اثبات کرد!!...

 

اما برای ما هم جالب است که چرا مفتیان بزرگ اهل سنت و دیگران، معتقدند که یا باید به زور زمام امور را در دست گرفت یا باید به حاکم ظلم و جور اقتدا کرد و تسلیم شد و قیام نکرد؟!]

ادامه دارد...

《#حیفا-29》

 

🔵 سند L

 

▪️از مرحله توحید وارد مرحله خلافت شدیم... به صلاح دید حفصه، هیچ توجه خاصی به نبوت نشد... اما هر سه نفر آنها هر روز حداقل به مدت 12 ساعت به حفظ قرآن و مرور و تثبیت محفوظاتشان می پردازند... حفصه هم پا به پای آنها به حفظ قرآن مشغول است... و بلکه بهتر است بگویم که آنها پا به پای حفصه در حال حفظ قرآن هستند...

 

▫️حفصه از سوره برائت برای حفظ قرآن شروع کرد... میگفت که: «سوره برائت، جهادی ترین سوره قرآن است که حجت را بر همه منافقان تمام کرده است! ... آنها حداقل روزی دو بار سوره برائت را به دقت می خوانند و برای همدیگر شرح و تفسیر میدهند...»

 

▪️نمی دانم حفصه چقدر سوره برائت را خوانده و تفسیرش را مسلط است که مدام می گوید: «روحیه خشونت و صلابت در یک مجاهد باید در حدّ سوره برائت باشد... باید از همه منافقان برائت جست و فقط یک چیز بین ما و منافقان حکم کند. و آن یک چیز هم چیزی نیست جز: شمشیر!»

 

▪️میگفت: «شرایط امروز مسلمانان به گونه ای است که اگر دست من بود میگفتم که قرآن های چاپ امروز، به جز آیات جهاد و جنگ با منافقان، آیات دیگری نباید داشته باشد... اگر دستم به این کار برسد، حتما آیات غیر جهاد را حذف میکنم تا مردم فقط به جهاد فکر کنند... ما چطور داریم زندگی میکنیم در حالی که هیچ خلیفه ای نداریم و سایه هیچ خلیفه ای بر سر ما نیست؟!»

 

▫️ابومحمد پرسید: «حفصه! به نظرت جهاد با چه کسانی؟ من وقتی در افغانستان بودم، وقتی آمریکایی ها و ارتش ناتو را میدیدم، چندشم میشد و احساس کینه به آنها داشتم اما از اینکه مردم آنها را اطاعت میکنند بسیار آزرده میشدم... الان هم همین احساس را دارم... منظور تو از جنگ و جهاد، در مقابل آمریکاست؟!»

 

▪️حفصه گفت: «آمریکا هم می تواند باشد اما ما دشمنی خطرناک تر از آمریکا داریم. نظر تو چیست ابوبکر؟!»

 

▫️ابوبکر که به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و به گوشه ای از سلولش زل زده بود، حرفهای جالب توجهی زد که بخشی از صحبت هایش این بود: «آمریکا کاری به ما ندارد و اگر پایش را به دست خودمان در خانه خودمان باز نکنیم او مثل سگ هار، پشت درب خانه می ماند... این بدبختی را ما در افغانستان تجربه کردیم... تجربه تلخی بود... الان هم در عراق در حال تکرار تجربه تلخ قبلیمان هستیم...

 

🔺من فکر میکنم دشمنی ما با صلیبی ها(مسیحیان و غربی ها) از جنس آتشی است که فقط باید در وقت زمستان روشن کرد وگرنه هزینه دود و هیزمش را از ما خواهند گرفت‼️‼️ آنها به وقت دشمنی، دشمنان خوب، و به وقت دوستی، دوستان منفعت طلبی هستند... من چندان هم از آمریکا بدم نمی آید... حرف من فقط یک چیز است... و آن هم اینکه: نباید احساس کند که می تواند در ما نفوذ کند وگرنه به جای دوشیدن شیر، پستان گاو را هم از جا کنده و با خود خواهد برد!!»

 

🔹حفصه و ابو محمد که از این جملات ابوبکر، متعجب شده و لذت برده بودند به هم نگاه میکردند... ابوبکر ادامه داد و گفت: «من از آمریکا نه میترسم و نه دلهره ای دارم... چرا که بهترین سالهای عمرم را یا در زندان آنها بودم یا در دوره های نوچه های آنها شرکت داشته ام... بزرگترین ترس من، تفکر الحادی است که به جان اذهان مسلمانان مخصوصا اهل سنت افتاده است!!»

 

🔹ابومحمد گفت: چطور؟

 

🔺ابوبکر ادامه داد: «اهل سنت ما که اهل سنت نیست... اهل سنتی که هم به زیارت قبور میرود و هم بر محمد و آل محمد درود بفرستند و هم به دور کعبه طواف کند و هم نذر کند و هم استغاثه باران بخواند و.... که دیگر اهل سنت نیست!! به قول شیخنا ابن تیمیه؛ اهل سنت واقعی نیستند مگر آنکه این تفکرات را رها کرده و به اصل اسلام برگردد!!»

 

⚫️ حفصه نفس عمیقی کشید و پس از لحظه ای سکوت در آن جمع، لب به سخن گشود و گفت: «من با ابوبکر کاملا موافقم... از این همه درایت و صحبت های سطح بالایی که زد راضی هستم و قبول دارم... اما به نظر من، اهل سنت الان، در شناسنامه اهل سنت هستند... آنها به اسم، اهل سنت، و به رسم، شیعیانی هستند که فقط بعضی کارهایشان با شیعیان دیگر متفاوت است!!! مشکل اول ما با اسلام امروز، مشکل دوم ما با اهل سنت، و ام المصائب ما کسانی نیستند مگر: شیعیان!!»

ادامه دارد...

《#حیفا-30》

 

🔴 [صحبت های اعتقادی و مبنایی خاصی در اون فضا مطرح شده و بعضیاش در لب تاپ یعکوف موجوده که نشون میده اسرائیلی ها در حال تعریف و نهادینه کردن تفسیری از اسلام به نام «صهیونیزم اسلامی» هستند که مبانی توحید و خلافتش را به صورت تلگرافی و مختصر دئر قسمت های قبل به سمع و نظر شما رسید. اصل دشمنی آنها با اسلام ناب و اهل سنت و شیعیان وارد مرحله جدیدی شده که ... اجازه بدید دنباله روش آنها را از زبان گزارش یعکوف بشنوید]

 

🔵 سند  M

 

▪️قربان! در وضعیت خوبی بودیم... تا اینکه حفصه پیشنهاد عجیبی داد که در تصمیم گیری آن دچار سردرگمی شده ام... چون اوضاع و احوال عقیدتی و فکری ابوبکر و ابومحمد خوب پیش میرفت و حتی علاوه بر مباحث توحید و خلافت، کم کم نصف قرآن، یعنی حدودا 15 جزء را با تشویقات حفصه و روش های مدرن حفظ قرآن، در طول کمتر از 40 روز حفظ کرده اند...

 

▫️حفصه دیشب که آن دو نفر خواب بودند، در وقت نماز شبش مدام این آیه را می خواند: «يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيه‏...» باحالتی میخواند که فهمیدم به خاطر ترس از خدا و قیامت نیست... فهمیدم که در حال انتقال پیامی به من است که باید بیشتر دقت کنم...

 

🔺پیام او دارای این کلید واژگان بود: فرار، انسان، برادر، مادر، پدر، دوست، فرزند...

 

🔻به راحتی فهمیدم که تقاضایش اینگونه است: باید زمینه فرار یا رفتن آنها از این زندان به صورت محدود فراهم شود... باید آنها به خانواده هایشان برگردند و مدتی با آنها زندگی کنند... یعنی همان طرح «استقرار موقت در محیط هدف» که سبب می شود مدتی آن دو نفر در شهر و دیار و خانواده خود زندگی کنند تا بهتر بتوانند به مطالب القا شده در طول این مدت فکر کنند و زمینه فهم و درک مطالب آینده در آنها به وجود بیاید...

 

▪️طرح بدی نیست و میتوان اجرا کرد اما قرار ما الان نبود... بلکه فکر میکنم حفصه اندکی زود اقدام به این طرح کرده... چرا که معمولا زمانی این طرح مطرح می شود که حداقل بعضی مبانی سیاسی هم برای افراد مورد هدف جا افتاده باشد! اما هنوز ابوبکر و ابو محمد ...

تکلیف چیست؟ لطفا تعیین تکلیف فرمایید. برج ساعت 9... امضاء

 

🔴 سند 245 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

🔺من حرفی ندارم... لابد لازم است که حیفا این تقاضا را کرده... چرا که این تقاضای بی سابقه ای هم نیست... قبلا هم از این مدل تقاضاها از طرف ماموران دیگرمان درباره اشخاص مورد هدفشان داشته ایم... اشکال ندارد... فقط توجه داشته باشید که باید تحت نظر باشند... تدابیر امنیتی به صورت کامل رعایت شود... امضاء

 

⚪️ سند N

 

🔺چشم قربان! شرایط خروج آنها از ابوغریب را فراهم میکنم. حفصه را به بهانه بازجویی از سلولش بیرون آوردم و حدودا 30 دقیقه با هم صحبت کردیم. طرحش را کاملا برایم توضیح داد... همان چیزی بود که شما هم گفتید... اما حرف دیگری زد که باز هم تصمیم گیری برایم مشکل شد... حفصه گفت:

 

👈 «آنها باید نتیجه آموزش هایشان را در اطرافیانشان ببینند... باید مدتی به آنها مهلت داد تا بفهمند که چقدر بین آنها و اطرافیانشان تفاوت است... چقدر اطرافیانشان در کفر و اشتباه و انحراف به سر میبرند... باید بدانند که آن دو نفر، برگزیدگانی هستند که باید اُمتشان را نجات بدهند... باید ... اما من هم باید با یکی از آنها بروم‼️‼️ ... من باید با ابومحمد بروم... چون ابوبکر را حتی اگر کنترل هم نکنیم راه خودش را میرود هرچند نیاز به کنترل امنیتی دارد... اما ابومحمد... از اولش هم ماموریت من ابومحمد بود... من باید با ابومحمد به بیرون از ابوغریب بروم و زندگی با ابومحمد را در خارج از ابوغریب تجربه کنم... با اینکه ابوبکر پس از طلاق از همسرش، با والدین و خانواده پدری اش زندگی میکند و ابومحمد زن و فرزند دارد‼️‼️ من مامور ابوبکر نیستم هرچند شرایط تنهاییش آماده تر است اما من باید به ابومحمد نفوذ بیشتری کنم... پس ترتیبی بده که من هم با ابومحمد باشم...‼️‼️»

 

😳قربان! باز هم گیج هستم و حفصه هر روز تقاضاها و حرفهایی میزند که تصمیم گیری درباره آنها برای من سخت است. حفصه میخواهد با ابومحمد برود‼️ چه کنم؟ برج ساعت 9ونیم... امضاء

ادامه داد...

《#حیفا-31》

 

🔵 [تنها چیزی که منو سردرگم کرده بود، کشف شیوه کار و روش کسب اخبار و اطلاعات درباره کار حفصه در الانبار و خانه ابومحمد بود. باید جالب باشه که چه اتفاقاتی در الانبار و خانه ابومحمد گذشته... به دکتر عزیز آل طاها سپردم که اسناد و مدارک موجود از بچه های عراق را بازخوانی و بررسی مجدد کند... این کار حدودا 2 روز کار میبرد اما دکتر در حدود کمتر از 30 دقیقه اطلاعات جالبی درآورد که در قسمت بعد، مهمون سفره دکتر خواهیم شد... اما نحوه چگونگی درمیان گذاشتن با ابوبکر و ابو محمد برای رفتن از ابوغریب و روش خارج کردن آنها از ابوغریب را از زبان اسناد یعکوف بشنوید]

 

⚫️ سند 246 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

🔸قرار هم نيست كه براي هميشه در ابوغريب بماند... حرکتش درست است... تو فقط مواظب ابوبکر یا همان دکتر ابراهیم باش... هسته های بومی را فعال کن که حرکات او را از نزدیک رصد کنند... حفصه را به خدا بسپار و برایش فقط دعا کن... حتی DDA ی موجود در دندانش هم برندار و بگذار همه چیز، آن جوری پیش برود که حفصه می خواهد... امضاء

 

🔴 سند O

 

🔹مطابق اوامر شما پیش خواهد رفت. وقتی میگویید فقط برایش دعا کن، احساس میکنم نتوانسته ام حساسیت شرایط موجود در ابوغریب و حرکات و برنامه های خاص حفصه را درست گزارش کنم...

 

▪️امشب قرار بود که حفصه پس از افطار و نماز مغرب، مسئله آزادی موقت را با آنها در میان بگذارد... وقتی نماز تمام شد، حفصه رو به طرف آنها کرد و گفت: «تقبّل الله... خدا از شما قبول کند و مرا هم در کنار شما سعادتمند نماید... درباره موضوعی باید با شما سخن بگویم... شما باید به سوی مردم قوم خویش بروید... مانند یوسف پیامبر، از این کنج زندان به سوی مردم خویش بروید و آثار و نشانه های ایمان و توحید را در میان مردمتان بجویید...

 

🔸عصر که برای دقایقی خوابیدم، پیامبر را در خواب دیدم که در کنار ابوبکر نشسته بود اما چیزی نمیگفت و صحبتی نمیکرد... این بدین معناست که تو، ای ابابکر، زبان پیامبر خواهی شد... شاید هم باشی اما ظهور و بروز نکرده باشد... امشب به فضل الهی، شرایطی پیش خواهد آمد که به دور از چشمان همه، از ابوغریب خارج خواهیم شد...همانگونه که حضرت نوح، از جلوی چشمان دشمنانش عبور کرد اما آنها او را ندیدند...»😳🤔

 

🔅ابوبکر ساکت بود و به سجده رفت... سجده نسبتا طولانی کرد... ابومحمد پرسید: حفصه! تو چکار خواهی کرد؟

 

⭕️ حفصه گفت: سرنوشت من کنج زندان است... مگر اینکه شما برنامه یا دستور خاصی برای من داشته باشید که در اون صورت تکلیفم فرق میکند!

 

❌ ابومحمد گفت: تو هم با ما بیا... اراده من این است که تو با ما باشی.

 

🔸حفصه گفت: من تابع اراده شما هستم. حرفی نیست. نظر ابوبکر چیست؟

 

👈 دقایقی گذشت تا ابوبکر سر از سجده بلند کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: «امشب خواهیم رفت... اما فکر نکنم چندان طول بکشد و پس از مدتی به حبس برمیگردیم‼️‼️ من حاضرم... چنانچه ابومحمد هم همیشه پا به کار است و موافق است... درست است... حفصه هم باید باشد... اما پیش ابومحمد باشد بهتر است... فقط یک سوال دارم... حفصه از تو انتظار دارم که قداستت را در ذهن من حفظ کنی و با صداقت همیشگیت به من جواب دهی‼️»😳

 

😳حفصه اندکی جا به جا شد و با چشمانی گرد و متعجب گفت: بپرس‼️

 

ابوبکر گفت: تو با «میتار» نسبتی داری❓‼️

 

😳حفصه که انگار غافلگیر شده بود، پرسید: میتار کیست؟ چطور؟

 

🔸ابوبکر گفت: اینطور برخورد نکن حفصه... مرا بازی نده... میتار همان عزیزدلم است که مانند نگینی در کویر افغانستان میدرخشد و گرمای بدنش با گرمای بدن تو... رنگ مو و چشمانش مانند رنگ مو و چشمان تو...... [از نقل ادامه این مطلب معذوریم]🙈

 

🙈حفصه سکوتش کمی طولانی شد و جواب داد: میتار، خواهر ارشد ما و باهوش ترین و خوشکلترین زن طایفه ماست که فقط درباره او باید گفت: ماشاءالله لا حول ولا قوه الا بالله... حالا چطور یاد او افتادی؟!

 

🔸ابوبکر گفت: فقط این مطلب را متذکر شدم که بگویم میدانم که هستی و چه کاره ای؟ با تو و کار تو مشکلی ندارم... اما کاری کن که مجبور نشوی از پیش ما بروی...

 

➖✴️ ناگهان صدای مهیبی آمد که لرزش و ارتعاشاتش مانیتورها را از کار انداخت...

ادامه دارد...

《#حیفا-32》

 

🔴 این برای بار اولی بود که در مدت حضور من، مانیتورها قطع میشد... شک ندارم که پای حفصه در این ماجرا وسطه اما نمیدونم چطوری؟ ... فورا دو نفر را مامور بررسی انفجار کردم و خودم هم به اتصال دوباره مانیتورها مشغول شدم... همینطور که تنها بودم و در اتاق فرمان مجازی داشتم ویندوز و هارد سیستم مرکزی را چک میکردم، احساس کردم یکی نزدیکم ایستاده...😨

 

🔴 تا برگشتم به طرفش... دیدم حفصه است‼️ ... از بهت و تعجبِ از سرعت عملش در سکوت بودم و فقط به چشماش زل زدم... من حتی اگر میخواستم از طبقه بالای بالای آپارتمانم پایین بیام و در ماشینم را باز کنم و حرکت کنم، باز هم زمان بیشتری میگرفت تا اینکه بخواهم از دخمه طبقه دوم زیر زمین ابوغریب به اتاق فرمان بیایم... آن هم بدون کلید و شناخت قفل و...

 

🔵 حفصه گفت: «سلام قربان! فقط برای عرض ارادت خدمت رسیدم... گفتم حالا که میخوا برم و شاید هم زمانی که به ابوغریب یا زندان دیگر برمیگردم دیگر نتوانم شما را ببینم، از شما خداحافظی کرده باشم‼️‼️»

 

⚫️ من به حفصه گفتم: دو سوال! یکی اینکه چطور تا اینجا اومدی؟ دوم اینکه چرا الان نرفتی و قبلش اومدی اینجا؟!

 

🔵 حفصه گفت: «قبلا دو بار دیگر به اینجا آمده ام... داستانش مفصل است... شبی که سیف محمد معارج(رییس زندان ابوغریب تا قبل از اینکه یعکوف به ابوغریب بیاید) قصد من داشت، اینقدر عصبانی و خشمگین رفتار میکرد که متوجه نبود مفعولش در حال زدن جیب و کارت زاپاس الکترونیک درب های داخلی است... باید درس عبرتی به او میدادم که مستی از سرش بیفتند... یک شب که مست و لایعقل بود، وقتی خوابیده بود و نمیفهمید، به اندرونش نفوذ کردم و با خودکار روی گردنش یادگاری نوشتم تا نداند از کجا خورده...»

 

🔵 گفتم: اما بار دوم...

 

⚫️ گفت: بار دوم هم زمانی بود که خدمت شما رسیدم و اندکی شیطنت کردم!! ..............😨😱

 

⚫️ قربان! در عین ناباوری، حفصه از ماجرای نامه شش کلمه ای مطلع بود اما نمیدانست کار چه کسی است... به خاطر همین احساس خطر میکرد...

 

🔵 گفتم: اما چرا الان روبروی من ایستادی؟ پس ابومحمد و ابوبکر کجا هستند؟ تو چرا نرفتی؟

 

🔵 گفت: بدهی بر گردن من بود که باید قبل از رفتن به شما ادا میکردم!

 

🔴 پرسیدم چه بدهی؟!

 

⚪️ گفت: از آنجا که بعید میدانم دیگر بتوانم شما را ببینم، پس اجازه بدهید کمی از دینی که به خاطر شکنجه آن دو شب به گردن من دارید ادا کنم...

 

😱سپس ناگهان به طرفم حمله ور شد... و من آن لحظه ندانستم چه شد و به خاطر نمی آورم... الان هم از بیمارستان شیخیه بغداد پس از چهارساعت بیهوشی به ابوغریب برگشته ام...😱😱

 

😓 قربان متاسفم... من حدودا شش ساعت است که از سرنوشت حفصه و ابوبکر و ابومحمد ناآگاهم‼️‼️

برج ساعت 11 ... امضاء

 

👈 [این آخرین نامه طبقه بندی شده یعکوف به اداره متساوای موساد بود که به گزارش آن روزها پرداخته بود... حدود 3 روز، من بودم و یک هارد خالص دیگر و زحمات بچه های دکتر عزیز آل طاها از گردان جنگال بعلبک]

ادامه دارد..

《#حیفا-33》

 

🔷 از گل ترین بچه های سپاه بدر عراق که حدودا 3 سال در ایران زندگی کرده و جاهای مختلفی آموزش دیده، از شیعه زاده های مخلص قبیله تویرج (همان قبیله ای که شلوغ ترین دسته عزاداران اربعین را به خودش اختصاص داده و چندین بار هم علما و عرفا، امام عصر ارواحنا فداه را در حال عزاداری اربعین در جمع عزاداران این قبیله دیده اند) هست که با نام مستعار «دکتر عزیز آل طاها» مشغول فعالیت می باشد.

🔷 نامبرده، دارای دکترای رسانه و فضای مجازی از دانشگاه کمبریج است که از پایه گذاران شاخه جنگال (جنگ الکترونیک) در عراق می باشد.

 

🔷 این مرد مخلص خدا، مجبور است که هر سال، نام مستعار خود را عوض کرده و الان هم قریب 5 سال است که پس از شهادت خانمش به دست زن تک تیرانداز سامرایی، تنها زندگی میکنه... وسط یکی از پروژه هاش، در لبنان افتخار آشنایی باهاش داشتیم... خیلی به کارش معتقده... از بس با کامپیوتر و لب تاپ کار میکنه، نوک انگشتاش و مفاصل انگشتاش گاهی وقتها بی حس میشه... میگفت: وقتی قنوت میگیرم و چشمام به این دست و انگشتام میفته، میگم خدایا این دستان را به حق دستان ابالفضل العباس ببخش و بیامرز...💠

 

⭕️ قرار شد در این پروژه کمکم کنه... دو سه شب نشستیم و همه چیز را بازخوانی کردیم...

 

⭕️ دکتر عزیز میگفت: بچه های بومی استان الانبار، رد خانم جوانی را زده بودند که به محله الرشدیه رفت و آمد میکرد... محله الرشدیه همان محله زندگی ابو محمد العدنانی قبل از تشکیل داعش بود... ابومحمد به همراه همسر و دختر دو قلویش در این محله زندگی میکردند... به خاطر وضعیت ابومحمد و آموزش هایی که در افغانستان و انگلستان و سوریه و... میدید، خانواده اش اغلب تنها بودند و با کسی هم چندان ارتباط برقرار نمیکردند...

 

🤔 مورد مشکوکی بود... ابومحمد الان پس از دو سال، یهویی پیداش شده و با یک خانم جوان وارد اون محله سنتی شده... خب این، مسئله چندان غیر عادی هم نبود اما برای بچه های ما جای سوال داشت... قرار شد که از ماموران مونث سازمان، کسی تقبل زحمت کند و به خانه ابومحمد کم کم نزدیک شود تا بفهمد ماجرا چیست؟!

 

⭕️ برای این مسئله، یکی از بانوان آموزش دیده سپاه بدر به نام «رباب» 27 ساله از اهالی بصره انتخاب شد... تا با او در میان گذاشتند، یک شب به طور کامل درباره زن ابومحمد تحقیق کرد و فهمید که وقتی ابومحمد نیست، به آرایشگری مشغول است... خود را برای رفتن به خانه ابومحمد آماده کرد... برای همه ما جالب بود که فورا وصیت نامه اش را به بانوی ارشد گردانش داد و خیلی عادی خداحافظی کرد و رفت‼️

 

✖️ما از طریق دوربینی که در گردنبند او بود، اوضاع سمعی و بصری آن خانه را رصد میکردیم... رفت و در زد و سلام کرد و تقاضای خود را مطرح کرد... زن ابومحمد گفت: وقتی شوهرم خانه است، میگوید آرایشگری کراهت دارد و این کار را نمیکنم... برو پیش یکی دیگر!

 

✖️ رباب گفت: از راه نزدیکی نیامده ام... همه تعریف از پنجه های طلایی تو میکنند... اگر بخواهم برگردم، برای خود شما جالب نیست... چرا که شما شهره محل هستید نه من... خیلی طول نمیکشد... خدا به زندگیت برکت بدهد... مرا پیش خواهرانم رو سپید کن تا امشب در مراسم تولدم بدرخشم...

 

😳 زن ابومحمد گفت: خوب شد تو گدا نشدی... وگرنه با این زبانت بیچاره ام میکردی... بیا داخل... اما به اتاق پایین برو تا بی سر و صدا و خیلی زود...

 

👈داخل رفتند... از دوربین رصد میکردیم... رباب به طرف حیات نشست تا بتواند مقدار بیشتری از صحنه خانه و حیاط منزل را رصد کند... همه چیز عادی بود و دختر نوجوانی هم وسط حیاط بازی میکرد... زن ابومحمد هم به کارش مشغول شد... تا اینکه کم کم صدای سر و صدای مرد و زنی به صورت ضعیف به گوش میرسید...

 

✖️ زن ابومحمد شروع به حرفهای الکی کرد و صدایش را کمی بلندتر کرده بود... ظاهرا برای این بود که رباب، توجهش به صدای اتاق کناری جلب نشود... صدایی شبیه ناله بود... چیز زیادی متوجه نمیشدیم... تا اینکه صدا قطع شد...

 

➕ پس از حدودا بیست دقیقه، رباب گفت: لطفا لیوانی آب برایم بیاورید... خیلی تشنه ام...

 

✖️ زن ابومحمد گفت: می آورم اما خیلی دیر است... میترسم شوهرم... از اتاق بیرون رفت تا آب بیاورد...

 

➕ رباب به طرف در اتاق رفت و به بهانه استشمام هوای تازه، چند گام مانده به در اتاق نشست... جوری چرخید که ما همه منظره حیاط را ببینیم... وقتی زن ابومحمد وارد شد، رباب چند نفس عمیق کشید و گفت: نیاز به هوای تازه داشتم... ببخشید جا به جا شدم... آب را گرفت و نوشید...

ادامه دارد...              کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour


مستند جذاب و بینظیر ⛔️حیفا⛔️قسمت 16 تا22

《#حیفا-16»

 

🔴 نگران مهدی فطرس بودم. هیچ خبری ازش نداشتیم. ایمیلی هم که فرستاده بود پرید و از دستم رفت. الان من بودم و یه هارد پر از اسناد و مدارک و کلّی مطلب رمزدار از لب تاپ یعکوف! خبر خودکشی یعکوف هم داشت سر و صدا میکرد و خواه نا خواه حساسیت های امنیتی رژیم صهیونیستی مخصوصا اداره متساوا در تل آویو و حتی خارج از اراضی اشغالی بیشتر و بیشتر شده بود. چون بالاخره یعکوف، بغل گوش خودشون در تل آویو مرده بود و این خیلی براشون گرون بود و باید یه جوری ماسمالی میکردند و یه حالی هم از بقیه میگرفتند.

 

🔴 نشستم و دوباره پروژه را از روی هارد یعکوف بررسی کردم. باید حواسم باشه که دنبال حیفا هستم و ردگیری حیفا در ابوغریب، اولویت غیر قابل تردید ماست. من باید اولا بهش برسم و رصدش کنم که کجاست؟ تا بتونم قدم به قدم باهاش همراه بشم و اقدامات بعدیش را حدس بزنم. تا نتونم پیداش کنم و درست نشناسمش، نمیتونم اقدامات بعدیش را حدس بزنم و ناکارش کنم.

 

🔴 حدودا یک هفته دیگه هم گذشت. یه کم مرتب تر شد. معلوم بود یعکوف کارش را بلد بوده و حتی فایل های مخفی را هم درباره فیلم های زندان ابوغریب و بند حیفا و بعضی مطالب صوتی را هم داشت که خیلی به دردمون خورد.

 

👈🏽 از اینجا به بعد، بهترین گزارشگر این مستند، خود یعکوف است که به زبان خودش فقط اسناد فعالیت های حیفا یا همون حفصه را به روش p.t.r در اون دو ماه و مدارک موجود درباره هر روز با هم مرور و از پرداختن به مطالب دیگر پرهیز میکنیم:

 

👤 سند 229 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

مخاطب: ریاست بخش ضد تروریسم اداره متساوا

 از: مامور یعکوف

 

 به محض ورودمان به عراق، مستقیم به ابوغریب رفتیم با اینکه دوست داشتم اول به مسجد سهله بروم و رابط فرهنگیمان را که از بعد از سقوط صدام حسین در آنجا ساکن شده، ببینم... بنظرم نباید مسجد سهله به این راحتی ها از زنجیره اطلاعاتی خارج بشود چرا که هنوز هم مورد مراجعه زیادی از شیعیان و حتی اهل سنت عراق می باشد...

 

ظرف مدت دو روز، عذر تمام مامورهای عراقی شاغل در ابوغریب را خواسته و تلاش کردیم ظرف مدت کمتر از 10 ساعت، کنترل کامل زندان را در دست بگیریم. موفق شدیم اما حقیقتا کنترل حدودا 1100 نفر جمعیت تروریست و زندانی ساکن در ابوغریب برای ما 50 نفر کار آسانی نبود! بسیار سخت تر از شرایط زندان زیر زمینی صحرا گذشت و میگذرد.

 

درباره ترکیب زندانیان ابوغریب باید عرض شود که تقریبا از ملیت های مختلف خاورمیانه در اینجا حضور دارند. مخصوصا عراق و سوریه و افغانستان و سعودی و حتی چند نفر از...! فرصت مطالعه همه پرونده ها را نداشته ام اما اگر ضرورت ایجاب کند حتما این کار را خواهم کرد. حال ماموران اینجا مخصوصا مامور زن متساوا(حیفا) مثبت ارزیابی میشود. البته بر اثر شدت جراحات وارده در روند شکنجه مخصوصا از سر و گردن توسط ماموران عراقی و آمریکایی، دچار بعضی از مشکلات جسمی شده اما جای نگرانی نیست. طبق اوامر شما پیش خواهیم رفت. برج ساعت شش...امضاء

 

👤👤 سند 230 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

تحقیقات میدانی خودت را درباره بندهای القاعده و عرب های سوری و سعودی ابوغریب متمرکز کرده و گزارشات آن را به صورت مبسوط با تمام جزئیات ارائه بده. همچنین، انتظار میرود از محل زندان به هیچ وجه خارج نشوی و تمام امور مربوط به زندان ابوغریب را به دقت هرچه تمام تر رصد کنی و گزارشات آن را ارسال کنی. تاکید میشود که فاصله بین گزارشات کمتر از سه روز باشد تا تصمیمات لازم ابلاغ گردد. ضمنا درباره نیازهامندی ها و مسائل شخصی شما و تیم همراه، ظرف یک هفته آینده اقدام خواهد شد. امضاء

 

ادامه دارد...

 

 

             《#حیفا-17》

 

⛔️ سند 231 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

مخاطب: ریاست بخش ضد تروریسم اداره متساوا

 از: مامور یعکوف

 

👈 پیرو نامه شماره 230 توجه شما را به نکاتی درباره بندهای زندانیان القاعده ابوغریب جلب میکنم: بند زندانیان ابوغریب که در زیر زمین طبقه دوم ابوغریب است، از 18 زندان و 4 چاله و 2 چاه تشکیل شده است. از بدو تاسیس زندان، حدودا 100 نفر در دو چاه انداخته و دفن شده و معمولا کسی از چاله های چهارگانه اینجا به سلامت کامل در نمی آید و اگر قرار باشد زنده بماند و از ابوغریب آزاد شود، مدت ها درگیر درمانش خواهد بود.

 

👈 اما از 18 اتاق آن بند باید عرض کنم که هرکدام حدودا 12 متر و با درب های کوتاه و بدون پنجره می باشد که در 15 تا از آن اتاق ها حدودا بین 5 تا 7 نفر به سر می برند! و در سه اتاق دیگر، سگ های آموزش دیده شکنجه گر با قدرت تخریبی و سرعت عمل بالا در آزار و قتل نگه داری میشوند.

 

👈 در این بند، معمولا افاغنه و عرب های سوری و عراقی و سعودی حبس شده اند که حال بسیاری از آنان از لحاظ جسمی و حتی بیماری های جنسی وخیم گزارش می شود. تنها جنس مونث در این بند، دختری به نام «حفصه» است که هنوز دلیل حضورش در این بند را نمیدانم. از نظر ظاهری و جثه، از افغانی ها و عراقی ها و اعراب کوچکتر است و اصلا شاید عراقی نباشد... از همه آنها مقاوم تر به نظر میرسد... حرکاتش با اینکه عوامانه است اما بوی آموزش های حرفه ای میدهد... غیر از او، مابقی زندانیان آن بند، مرد هستند... با انگیزه بالای مذهبی و تعصبات قومی... همه از اهل سنت و از نظر بدن، ورزیده...

منتظر دستورات بعدی شما هستم. برج ساعت شش... امضاء

 

⭕️ سند 232 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

👈 دستور داده میشود که حفصه را شبانه روز زیر نظر داشته باش... همچنین گزارشاتی از او و حضور نیروهای متساوا در این مدت را به صورت روزشمار و هرشب، با فرمت dohep و الگوریتم prut  به صفحه شماره 2333-466 ارسال کنید. امضاء

 

💠 [ ما اولش دقیقا متوجه این فورمت و الگوریتم نشدیم اما پس از اینکه حدودا تا قسمت 35 این مستند در حال آماده شدن بود، اتفاق خوبی رخ داد و تونستیم بعضی رمزها را بازخوانی و بازگشایی کنیم و دوباره برگردیم و مطالب از قسمت 16 تا 35 را بازنویسی کنیم.]💠

 

🌍 سندA

امروز که سومین روز حضور ما در اینجاست، شاهد درگیری شدیدی بین عناصر القاعده و جیش الوعد در زندان بودیم. پس از حدود 30 دقیقه توانستیم کنترل کنیم و حدود 6 نفر کشته و 13 نفر زخمی و 2 نفر قطع نخاع شدند. اصل ماجرا به جسدی برمیگشت که در توالت جنوبی زندان پیدا شد. این قتل در زمان هواخوری هفتگی بند القاعده و جیش الوعد رخ داد که عصر سه شنبه ها صورت میگیرد.

 

🌍 مقتول از اعضای جیش الوعد نبوده اما حدودا دو ماه با جیش الوعدی ها حبس بوده است. اسمش جعفر و مشهور به جعفر کربلایی بود. او شیعه بوده و به امامت جماعت مسجدی در یکی از روستاهای اطراف کربلا مشغول بوده است که به خاطر تبلیغ علنی بر علیه حضور آمریکایی ها در عراق سخنرانی کرده و سپس دستگیر و به اینجا منتقل شده است. جیش الوعدی ها که به خاطر قتل او احساس خطر کرده و فکر میکردند اعضای القاعده این کار را کرده اند با آنها درگیر شده و زندان را به هم ریختند!

 

🌍 قربان! دوربین ها هم اطلاعی از نقطه کور توالت ها به ما نمیدهد اما پس از تحقیقات از محل قتل، یک تار موی زنانه در آنجا یافتم که کف کاسه توالت آنجا با خون آن مقتول آغشته بود. پس از تحقیقات و آزمایشات لازم، به این نتیجه رسیدم که فقط موی یک نفر است و آن موی کسی نیست جز: «حفصه»‼️‼️

 

🌍 امشب به طور مفصل از حفصه بازجویی میکنم و تمام توانم را در کشف این مسئله به کار خواهم گرفت. اما هیچ قولی مبنی بر زنده ماندن او زیر شکنجه و استنطاق نمیدهم... چرا که هم او را نمیشناسم و هم هیچ ماموریتی برای حفظ جان او از طرف شما به من نرسیده است... برج ساعت شش... امضاء

ادامه دارد..

 

 

                《#حیفا-18》

 

🔴 سندB

 

🔶 وقتی سراغ حفصه رفتم، در حال مداوای یکی از عناصر القاعده به نام «ابو محمد عدنان» بود. لاشه نیمه جان مار بزرگی هم آنجا بود که ابومحد عدنان را گزیده بود! حفصه هم ابتدا آن مار را خواب کرده و سپس به مداوای ابو محمد پرداخته بود. وقتی به بالای سرش رسیدم، ابو محمد بیهوش بود و بقیه هم خواب بودند و حفصه هم لبش را به زخم حاصل از نیش مار روی ساق پاهای ابو محمد گذاشته بود و در حال مکیدن سم های مار از بدن ابو محمد بود!

 

🔶 تا متوجه حضور من شد، قبل از اینکه حرفی بزنم با صدای گرفته و خشک گفت: «دقیقا هفته قبل بود که جناب معارج که رئیس زندان بودند مثل شما بالای سرم اومدند و مسائلی پیش اومد که مجبور شدیم تا صبح معاشرت داشته باشیم و گپ بزنیم... اما فکر نکنم شما اهل معاشرت و شب نشینی با ما باشند... سلام قربان‼️‼️ امیدوارم چاقویی که در جیب دارید را برای دقایقی به من قرض بدهید! برای خروج همه سم ها از بدن ابو محمد نیاز به ایجاد شکاف دارم. چاقویتان را لطف میکنید؟!»

 

🔶 او فقط مرا به اسم صدا نکرد اما جوری حرف زد که انگار مرا میشناخت... احساس میکنم قبلا در زندان یا جای دیگر زیر دست خودم بوده... از او چیزی در این باره نپرسیدم؟! ... کنارش نشستم و فقط سکوت کردم... چاقویی که خواسته بود بهش دادم... سم ها را با دهان و مکش دهانش از زخم پاهای ابومحمد درآورد و جسم یخ کرده و لرزان ابو محمد که عرق سرد کرده بود را به خوبی تیمار کرد...

رو به من کرد و گفت: بفرمایید قربان! چه خدمتی از حفصه برمیاد❓‼️

 

🔷 من که معمولا با زندانیان و سوژه هایم اهل زیاد حرف زدن نیستم، اشاره کردم که بیاید و نزدیک من بنشیند. وقتی به من بیشتر نزدیک شد و بیشتر به او دقت کردم، جنس موهایش همان جنس مویی بود که در پایین جنازه جعفر کربلایی پیدا کرده بودم! فقط یک جمله گفتم... مستقیم و بدون هیچ مقدمه ای به چشمهایش زل زدم و ازش پرسیدم: چرا جعفر را کشتی❓‼️

 

🔶 خیلی مطمئن و فورا جواب داد و گفت: اگر مطمئنید که من کشتمش‼️ خب واضحه... چون شیعه بود!! روحانی بودن و مبلّغ تشیّع بودن هم مزید بر جرمش بود که باید بالاخره یکی زحمت حذفش را میکشید... شما که باید بهتر از من بدونید... یهودی ها معتقدند که دشمن باید حذف بشه مخصوصا اگر شیعه باشه و اهل تبلیغ علیه یهود باشه... میدونید که کجا نوشته... این ساده ترین درس «تلمود» هست‼️

 

⛔️ [تلمود در زبان عبری: תלמוד به‌معنی آموختن یا تلمّذ که از آن به‌عنوان «تورات شفاهی» نیز یاد می‌شود، یکی از کتاب‌های اصلی یهودیت ربانی است. نام دیگر برای آن به‌صورت سنتی شاس (ש״ס) است که مخفف شیشا سداریم به‌معنی «شش دفتر» است. نام تلمود معمولاً اشاره‌گر به «تلمود بابِلی» است، بااینکه تلمود دیگری به نام «تلمود اورشلیمی» وجود دارد که دارای رواج کمتری است. تلمود دارای دو بخش اصلی است: اولین قسمت میشنا (משנה) نام دارد که در حدود سال ۲۰۰ میلادی تکمیل شده‌است و تفسیر خاخامهای یهودی بر تورات است که «تورات شفاهی» نامیده می‌شود. قسمت دوم گمارا نام دارد که در سال ۵۰۰ میلادی تکمیل شده‌است که شامل نوشتارهای خاخامهاست و در بسیاری موارد به مسائلی فراتر از آنچه در تورات اشاره شده‌است می‌پردازد. تلمود ممکن است به میشنا، گمارا یا هر دو در یک کتاب اطلاق شود. تمامی تلمود از ۶۳ دفتر تشکیل شده‌است و شامل بیش از ۶۲۰۰ صفحه است. زبان مورداستفاده در آن عبری قدیم و آرامی است. تلمود دارای نظر هزاران خاخام درمورد بسیاری مسائل مختلف است. این مسائل شامل هلاخا، اخلاق یهودی، فلسفه، سنتها، تاریخ و بسیاری مسائل دیگر هستند. تلمود منبع اصلی قوانین یهودی در یهودیت ربانی است.]⛔️

 

👈 حفصه معتقده که هر روحانی شیعه، یک قاتل و یک دشمن حقیقی و موثر بر علیه یهود و دولت اسرائیل محسوب میشه و مادامی که زنده است، خطر متحرّک غیر قابل پیش بینی فعال محسوب میشود! میگفت: «اون روحانی شیعه را کشتم چون خطرناک بود! هر چند تا زنده بود، خطرش بروز پیدا نکرد!»

 

🤔 «کلید کلمات شیعه، روحانی، خطر، خطرناک و موثر» از کلید کلمات مشکوک این دختر بود که با سایر گفته هاش هم تطابق داشت اما بازم احساس میکنم یه چیزی کم باشه... احساس میکنم این سنایو که تعریف کرد، حلقه مفقوده داره... حلقه ای که یک دختر داره جوری ازش فرار میکنه که متعجب ترم میکنه...

 

🤔 اصلا اجازه بدید دوباره مرور کنیم... دختری که اسمش حفصه است... وسط ابوغریب... از مجد یهود و اعتقادات تلمودی دم میزنه... نماز میخونه... آدم میکشه برای خطر تشیعش... نه... یه جای کار میلنگه قربان!

برج ساعت شش... امضاء

ادامه دارد...

 

《#حیفا-19》

 

❌ سند C

 

⭕️ دلیل حفصه برای قتل جعفر کربلایی غیر منطقی نبود... اگر به دست حفصه کشته نمیشد بالاخره زنده هم از ابوغریب بیرون نمیرفت... اما برایم جای سوال بود که چرا حفصه پیش قدم شده و این کار را کرده است؟ حرفهای حفصه با اصول اقرار سازگاری ندارد... خیلی سریع حرف زد و خیلی سریع دلیلش را گفت❗️❗️ هرچند دلیلش را نمیپسندم.

 

⭕️میخواستم فعلا تا روشن تر شدن تکلیف، او را در یکی از چاله های زیر زمین ابوغریب بیندازم... اما قبل از آن، او را گرفتم و به صندلی بستم... حوله ای را برداشتم و به طرف شیر آب رفتم... در حال خیس کردن و شستن حوله و کشیدن شیلنگ لوله آب تا صندلی حفصه بودم که گفت: «شما را یعکوف صدا زدند! پس اسم شما باید یعکوف باشد... از الان برای همیشه در ذهن من مورد تحسینی❗️ کم حرف... پر جذبه... باهوش... یک یهودی معتقد به تمام معنا به نظر میرسید چون کمتر یهودی مانند شما بر ساق دست هایش  اسامی مقدس را خالکوبی میکند... تو معرکه ای... اما الان داری اشتباه میکنی❗️❗️❗️»

 

🚫 گفتم: کدوم اشتباه؟! نکنه اینها را که دیدی ترسیدی؟!

 

⭕️ گفت: نه... از این بابت میگم داری اشتباه میکنی که هیچ کس برای خفگی و غرق کاذب یک دختر یا زن 55 تا 60 کیلویی، از حوله 20 سانتی با حدودا 300 گرم آب و فشار لوله آب معمولی استفاده نمیکند‼️‼️ حداقل حوله برای خفه کردن مجازی من، یا باید 500 گرم آب داشته باشه یا باید فشار آب روی صورتم را دو برابر کنی‼️‼️

 

گفتم: پیشنهادت چیه❓❗️ اینجا خیلی امکانات ندارم!

 

گفت: نمیدونم! حق با شماست... پس بیا... من آماده ام‼️‼️‼️

 

⭕️ با صندلیش خوابوندمش روی زمین و حوله خیس را روی صورتش انداختم و فشار لوله آب را روی برآمدگی بینی و دهانش از روی حوله گرفتم... در سه فاصله زمانی تکرار کردم... 20 و 25 و 40 ثانیه... داشت کم کم رنگ صورتش سیاه میشد... تکون های خیلی شدیدی خورد... به لرزش و تقلا افتاده بود... صدای خور خور زمان خفگی ازش شنیده میشد...

 

❌ تا اینکه رهاش کردم... خیلی سرفه کرد و یه کم تهوع کرد و آبهایی به دهانش رفته بود را بیرون ریخت... وقتی یه کم نفسش طبیعی شد... بازم باهام حرف زد... دوباره کلی سرفه کرد... اما حالش یه کم جا اومد... گفت: داشت از شکنجه های پر از خون و الکی عراقی ها حوصله ام سر میرفت... تو خیلی حساب شده عمل کردی و 40 ثانیه طولش دادی... خیلی وقت بود خفه نشده بودم و کسی پیدا نشده بود که شیک و باحال غرقم کنه‼️‼️

 

⭕️ دیگه چه روشی دوس داری پیاده کنی؟ راستی یه سوال!... من الان چرا دارم شکنجه میشم؟ به قتل جعفر که اقرار کردم... خب بگو چی میخوای تا بگم❓

 

⭕️ گفتم: اشتباه داری میکنی... منو بازی نده حفصه... آخرین کسی که منو بازی داد از زندگیش خیری ندید... نه تنها خودش... بلکه خانواده اش هم از زندگیشون خیری ندیدند... بیچاره از مرگش هم لذتی نبرد... دوباره میپرسم... بگو چرا جعفر را کشتی؟ چی بهت میرسید؟ من دیگه این سوال را تکرار نمیکنم... فقط بگو چرا جعفر را کشتی؟ نگو به خاطر اینکه روحانی شیعه بود... اینو نگو... به شعورم توهین نکن... دلیل واقعیش را بگو... دقیقا چرا کشتیش؟

 

⭕️ اما حفصه باز هم شروع کرد و با آب و تاب فراوان، همه حرفهای قبلش را تکرار کرد... اون شب تا صبح، سه بار به سه طریق و حدودا سه ساعت فقط یک چیزی گفت... میگفت: چون خطرناکه و باید هر روحانی شیعه به هر نحو که میشه، حذف بشه! داشت کم خوابی او را میکشت... سم هایی هم که از بدن ابومحمد با مکش دهان خارج کرده بود هم داشت حالش را یه کم بد میکرد... اما بازم حرفی که میخواستم نمیزد... حرفی را که دنبالش بودم، این نبود که به خاطر اعتلای یهود و دولت اسرائیل و احترام به فرامین کتاب تلمود جعفر را کشته باشه... چون هنوز یهودی بودنش هم برام اثبات نشده است.

 

⭕️ خوب فکر کردم... باید روی حساسیت هایش دست میذاشتم... اما پروندش چیزی نداشت... خیلی فکر کردم و در این فاصله هم نذاشتم حفصه خوابش ببره... مدام با لگدهای های آروم به بینی و دهانش میزدم تا خوابش بپره...

 

⭕️ تا اینکه یه فکری به ذهنم رسید...رفتم سراغ ابو محمد عدنان... حفصه هم داشت با چشمای فوق العاده خسته اش نگاه میکرد... ابومحمد که سمّ مار از بدنش خارج شده بود... به هوش اومده بود اما داشت درد میکشید... چاقو را برداشتم و زیر گردن ابو محمد گذاشتم و رو کردم به سمت حفصه... حفصه پر از خشم و نفرت شد و با همون صندلی که بهش بسته شده بود به تقلا افتاد...

ادامه دارد...

 

 

                      《#حیفا-20》

 

🔴 گفتم: جان ابو محمد نه برای من و نه برای هیچ کس دیگری ارزش نداره جز تو... برای تو جان ابو محمد خیلی گرونه که حدودا یک هفته است داری مثل کنیز، تر و خشکش میکنی... جان ابو محمد برات خیلی گرونه که لب به ساق پاش میذاری و سم مار را میمکی و میریزی بیرون... اما حفصه! اگر به خاطر اینکه یک شبم را حروم و تلف کردی ازت بگذرم اما نمیتونم ازت بگذرم که داری به شعورم توهین میکنی و بهم دروغ میگی... من خودم دروغگو هستم... تو که اسم منو میدونی باید اینم بدونی که آدم دروغگویی هستم... پس چرا به دروغگو دروغ میگی؟! ... حالا شاهد مرگ ابو محمد باش... آنگاه در حالی که حفصه داشت داد و بیداد میکرد و التماس و ناسزا با هم قاطی شده بود و داشت خودش را از روی زمین به طرف من و ابو محمد العدنان میکشید، نوک چاقو را محکم به گردن ابو محمد فرو کردم...😱😱

 

🔴 نوک چاقو را در گردن ابو محمد عدنان نگه داشته بودم و ابو محمد که شب قبلش خیلی ازش خون رفته بود بیشتر داشت درد میکشید و ممکن بود کم کم به رعشه بیفته... حفصه همین طوری که خودش را با مکافات روی زمین میکشید و صندلی که بهش وصل بود را روی کمرش یدک میکشید، داد و بیداد کرد و گفت: «لعنتی نکشش... میخوامش... ابو محمد باید زنده بمونه... همه چیز را میگم... فرو نکن... میمیره...»

 

🔴 چاقو را یهو کشیدم بیرون... خون بیشتری به بیرون پاشیده شد... رو کردم به حفصه و به آرامی گفتم: میشنوم!

 

🔵 حفصه گفت: «از اولش هم میدونستم نه میشه باهات معامله میکرد... نه میشه تحریک غریزیت کرد... و نه میشه بهت دروغ گفت... اشتباه از خودم بود... من ابومحمد را میخوام چون باید باهاش زندگی کنم... دوسش دارم... اون نیمه گمشده ام هست... اون نباید یه تار مو ازش کم بشه...»

 

🔴 تازه همه چیز را فهمیدم... حفصه پالس های رمزگفتار dwt را به خوبی فرستاد که منظورش را دریافت کردم... هشت پالس هماهنگ منظم اما پیچیده: «معامله... تحریک... دروغ... اشتباه... زندگی... دوست... گمشده... تار مو...»

 

🤔 فهمیدم که به خاطر اینکه ابومحمد داره وسط درد کشیدنش زیر چاقوی من، به من و حفصه نگاه میکنه، حفصه داره با «رمزگفتار» بهم میگه که: «قصد نفوذ به ابو محمد عدنان را داره و به هر قیمتی هست، حتی به قیمت زندگی خود حفصه، نباید این سر نخ از دستمون بره و ابو محمد تقریبا تنها سر نخ ماجرایی پیچیده محسوب می شود!»

 

👌 کارش حرف نداشت و خوشحالم که تونستم با این کاری که کردم، پله اول فاز سوم پروژه را شروع کنم. چون لازم بود که نگاه ابو محمد عدنان را نسبت به حفصه مثبت کنیم تا نظر ابومحمد به حفصه جلب بشود!

 

🔵 همین طور هم شد... چون پس از اینکه ابو محمد عدنان را رها کردم... خودش را روی زمین کشیده و به طرف حفصه رفت و در حالی که ردّ خونش داشت زمین را قرمز میکرد خودش را به حفصه رسوند و سر حفصه را گرفت ... به سینه خودش چسبوند و آروم در گوش حفصه با صدای لرزان و بیمار گفت: «آروم باش دختر... تموم شد... آروم باش... اون نمیخواد ما را بکشه... وگرنه تا حالا کشته بود... آروم باش محبوبم...‼️‼️»

 

😔 [سند شماره 233 اداره متساوا پیدا نشد و یا هنوز از رمزگشایی خارج نشده]

 

⭕️ سند 234 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

👈 کار شما خوب ارزیابی میشود... روش های شما علمی و پرهیز از خشونت سنتی است... اما توصیه میشود جز در موارد نادر،  بر حفصه زیاد سخت نگیر... همانطور که فهمیدی، او از ماموران زبده و جان بر کف و یهودی الاصل ماست که در حال ماموریتی ویژه می باشد. ضمنا فیلم های دوربین زندان، علی الخصوص بند القاعده را به تدریج به کانال 899932-3445 ارسال کنید... از امشب ماموریت شما وارد فاز سوم شده و انتظار می رود ماموریت اصلی را شروع کنید. امضاء

 

😔 [ما نتوانستیم کانال 899932-3445 را کشف کنیم. اما پاره ای از فیلم ها و صداها را از لب تاپ یعکوف برداشتیم که به احتمال بسیار زیاد، همان فیلم های مدّ نظر متساوا می باشد.]

ادامه دارد...

 

《#حیفا-21》

 

🔴 سند D

 

👈 اطاعت. بر حفصه کمتر سخت میگیرم و مزاحم ماموریتش نمیشوم. اما نگفتید که آیا با او همکاری هم داشته باشم یا خیر؟ حدسم درست بود که غریبه نیست... نژادش نزدیک به عرب های همین اطراف است... با اینکه عربی محلی را هم خوب صحبت میکند اما قاعده یرملون لحنش آهنگ فصیح عربی ندارد(‼️‼️) و از همین جا برای من بیشتر مشخص شد که غریبه نیست و حتی ممکن است خط و ربطی به ما داشته باشد...

 

🤔 [از همین دو سه خط می توان به اوج زبدگی و تسلط یعکوفِ جاسوسِ یهودیِ صهیونیزم، به قواعد «آوا شناسی» و «بومی شناسی» پی برد! کاش او را زنده دستگیر میکردیم تا بتوانیم بیشتر روی او مطالعه کنیم!]

 

🔴 سند 235 : «محرمانه»

تاریخ: محفوظ

از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم

به: مامور یعکوف

 

👈 شما دو تا ترکیب جالبی هستید... اما قرار نیست با هم باشید... تکرار میکنم: قرار نیست با هم باشید! ... باید هرکدام سرگرم ماموریت خودتان باشید... ضمنا همانطور که قبلا هم گفتم حق هیچگونه آمیزش یا برخورد و شکنجه جنسی به صورت مستقیم با هیچ فردی در طول این دو ماه ندارید... اما اگر خود حفصه در جریان پیشبرد پروژه اش صلاح دانست اشکال ندارد... ضمنا گزارش خط به خط و تمام صوت های «پروژه سوم» را به صورت گزارشات DRTT توسط کانال N22FG ارسال کنید. تاکید میشود که اگر خودت موفق به ثبت جزء به جزء این مستندسازی نیستی، یکی از ماموران ستاد 2 را برای این کار قرار بده... درباره علت قتل جعفر کربلایی هنوز گزارشی نداده ای! علت را پس از کشف و تایید صحت خبر، گزارش بده. امضاء

 

🔴 سند E

 

👈 بعد از آنکه اندکی جوّ آرام شد، حفصه را به اتاق بازجویی کشاندم و از او علت قتل را جویا شدم. حفصه گفت: به چند علت باید جعفر کربلایی حذف میشد... اول اینکه نیاز بود که دلیلی برای تفکیک زندانیان و انفرادی بردن افراد به وجود بیاید. چون اگر فقط عده ای را از جمعیت زندانیان جدا میکردید و به انفرادی میبردید حساسیت ایجاد میشد و نمیتوانستیم برنامه را به خوبی پیش برریم و مدام دچار حاشیه میشدیم... دوم اینکه نیاز به مقتولی داشتیم که در این زندان، دوست و اطرافیان قابل توجه و هم حزب نداشته باشد تا بعد از قتلش، شاهد تحرکات و حساسیت های گروهی نشویم... بهترین کس، همین روحانی جوان اهل کربلا بود که از قضا زبان تند و تیزی هم داشته و در زندان به خواندن نماز و روضه های امامان شیعه مشهور شدهبوده است... فقط او را میشد کشت و خیلی هم زود جوّ را آرام کرد... فقط او را میشد حذف کرد اما خونخواهی هم پیدا نکند... همین!

 

⭕️ ظاهر طرحش خیلی تمیز و بی نقص بود اما چیزی گفت که ذهنم را دباره چگونگی انتقال جنازه جعفر کربلایی مشغول کرده است! حفصه گفت: من مجبور شدم بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنم‼️

 

⭕️ پرسیدم: چطور؟

 

👈 گفت: چون کشتن جعفر و انتقال جنازه اش بد است... و از طرف دیگر، زنده نگه داشتن او و تربیتش به سبک خودمان بدتر است‼️

 

⭕️ گفتم: بیشتر توضیح بده!!

 

👈 گفت: کشتن او بد است چون در پژوهشکده شیعه شناسی سازمان(مستقر در شهر تل آویو) آموخته ام که خون شیعه هر جا ریخته شد، همان جا شیعه پرور می شود‼️‼️ از طرفی زنده ماندن او و سرمایه گذاری برای تربیتش هم ریسک بالایی بود به این خاطر که هیچ آخوند شیعه ای را در زندان نمیتوان به این راحتی تربیت صهیونیزمی کرد... مخصوصا اگر از مردم بومی نجف و کربلا باشد... چون مطمئنا گارد میگیرد و بعدا بر علیه خود ما استفاده خواهد کرد‼️‼️ پس بهتر همان بود که حذف شود تا هم بتوانیم به همین بهانه، کل زندان را شلوغ کنیم و بتوانیم افرادی را که قرار است روی آنها کار کنیم به بهانه متهم بودن از بقیه جدا کنیم و هم بتوانیم حداقل یک دشمن را از سر راه برداریم‼️

 

🤔 گفتم: خوبه... قانع شدم... طبق بند A و بند B من فقط مامور آموزش و تربیت شخص اول پروژه هستم... به خودت لطف کن و در کارم دخالت نکن تا مجبور نشم ازت عبور کنم!

 

⛔️ گفت: چشم قربان! لطفا شما هم هیچ توجه مضاعفی به من نکنید تا روزهای راحت تری در این زندان سپری کنیم... من روی چشمانی که تلاش میکنند به من ثابت کنند که هیچ توجهی به من نمیکنند اما مدام مرا زیر نظر دارند حساسم! ... خیلی حساسم!

ادامه دارد...

 

《#حیفا-22》

 

🔴 با قتل جعفر کربلایی توسط حفصه، فصل جدیدی در اوضاع و احوال ابوغریب به وجود آمد و سبب شد زندانی ها حتی ازسایه خودشون هم بترسند... چون با طراحی گام «تهدید عمومی توسط قتل مجهول» راحت تر میتونستیم طرح تفکیک را پیاده کنیم... ظرف مدت چند دقیقه، افرادی از القاعده را که از طرف سازمان موساد و اداره متساوا قبلا مشخص شده و پرونده فعال داشتند و مدنظر بودند جدا کردیم... افراد مدنظر پنج نفرند که شاخص ترین آنها که مستعد برای امور محوّله پیش بینی می شوند دو نفر اند که عبارت اند از:

 

🔴 ابراهیم عواد ابراهیم البدری القرشی السامرائی: متولد 1971 میلادی در سامراست که سابقاً با اسامی دکتر ابراهیم و ابودعاء شناخته می‌شده است. او یک بار هم در تلاش برای اینکه خودش را از نسل محمد معرفی کند، خود را «ابراهیم الحسینی الهاشمی القرشی» معرفی کرد. او مسلمان و سنی مذهب است  که در خانواده‌ای باسواد و مذهبی متولد شده و چون از قدرت کلامی خوبی هم برخوردار می باشد تا سال ۲۰۰۳ ، یعنی پیش از حمله آمریکا به عراق، به کار «وعظ و موعظه» مشغول بوده است.

 

🔵 با تحقیقات من از فایل های دفتر ریاست اندیشکده بروکینگز آمریکا دریافتیم که در شجره نامه‌ای که در آن موسسه دارد مدعی شده که شخص مذکور، از نواده های شخصی آشنا برای شیعیان به نام «جعفر کذاب» می‌باشد. نامبرده، چند سال در افغانستان حضور پیدا کرده‌ و در افغاستان با گروه‌های افراط‌گرا و طالبان به همکاری پرداخته‌است. آن گونه که از شواهد برمی‌آید، او در اوایل دهه ۱۹۹۰ به همراه ابومصعب الزرقاوی (بنیان‌گذارالقاعده‌عراق درسال۲۰۰۳)، به افغانستان رفته بود.

 

🔵 کار روی دکتر ابراهیم عواد ابراهیم را خودم به عهده دارم. چرا که قبلا او را به همراه ابومصعب الزرقاوی در حال عیش و نوش با مامور «میتار» در افغانستان دیده بودم. میتار به خوبی توانسته بود دل هر دو نفرشان را به دست آورد و با آنها رابطه تنگاتنگی برقرار کرده بود!! به گونه ای که در یک شب با هر دوی آنها رابطه داشت و آنها هم از نظر احساسی کاملا تسلیم میتار شده بودند!!

 

🔴 در یکی از خانه های امن افغانستان، دکتر ابراهیم با ابو مُصعَب الزرقاوی ماه ها با هم زندگی و تحت تدابیر اولیه «میتار» تربیت شدند. قطعا خاطرتان هست که ابومصعب الزرقاوی  با نام اصلی أحمد فاضل النزال الخلایله (زاده ۲۰ اکتبر ۱۹۶۶، زرقا، اردن – درگذشته ۷ ژوئن ۲۰۰۶، عراق) مجاهد بنیادگرای اردنی الاصل که در افغانستان اردویی برای تعلیم شبه‌نظامیان راه انداخت و پس از رفتن به عراق و رهبری القاعده عراق و به مسئولیت گرفتن تعدادی بمب‌گذاری، در سال ۲۰۰۶ در زمان جنگ عراق کشته شد. با تمام این مطالب، به خاطر اشرافم به روحیات دکتر ابراهیم، تربیت ثانوی و ثالثی او را در ابو غریب، خودم به عهده دارم. ضمنا در گام اول، نام دکتر ابراهیم را پس از مشورت با حیفا، به نام «ابوبکر البغدادی» تغییر دادیم‼️‼️

 

⚫️ ابو محمد العدنانی که نام اصلی وی «یاسر خلف حسین نزال الراوی» است و تا کنون اسامی مختلفی برای خود انتخاب کرده است که از بین آن‌ها می‌توان به «جابر طه فلاح»، «ابوالخطاب» و «ابوصادق الراوی» اشاره کرد. او در سال 1977 و در شهرستان «الحدیثه» استان «الانبار» در غرب عراق به دنیا آمد و دارای تحصیلات می باشد. در 31 می سال 2005 میلادی پس از شناسایی توسط متساوا، از سوی نیروهای آمریکایی در استان الانبار دستگیر شد. سابقه رفاقت با ابوبکر البغدادی هم داشته و از زندانیان باسابقه اینجاست و در مجموع، با توجه به شناختی که در این مدت درباره او حاصل کردیم، انتخاب خوبی است و جای پیشرفت در او وجود داشته و حیفا هم به خوبی توانسته در وجود این بچه مسلمان پر شور و جهادی رسوخ و نفوذ کند.

 

⚫️ با مطالعه حیفا روی ابو محمد، و مطالعات خودم روی دکتر ابراهیم پی بردیم که همه افراد فوق الذکر در خصوصیات زیر مشترک اند:

 

👈 دارای تحصیلات نسبتا بالای علوم دینی... از خانواده های دارای سوابق مجرمانه... همگی دارای طبع گرم... وزن بالای 70 کیلو... ارادتمند به اسامه بن لادن... دارای زخم های متفاوت در بدن... قدرت فن بیان نسبتا بالا... اثرگذار و دارای شخصیت کاریزماتیک... علاقه مند به دختران و زنان سبزه و گندم گون... دارای قوه شهوانی با نرمالیته 17 ... دارای اشتهای اغذیه گرم و پخته در سه وعده...

ادامه دارد...        کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour


مستند جذاب و بینظیر ⛔️حیفا⛔️قسمت 9 تا15

 

«#حیفا-9»

 

😒 اگر نگم صد در صد اما تقریبا کل زندگیم تعطیل شده بود. روزانه تمام دوربین های بند القاعده را چند بار چک میکردم! میخواستم مطمئن بشم که حفصه کار اضافه ای نمیکنه و یا اگر داره کاری میکنه، چیه؟ چون باید کاراش جالب باشه.

 

اما اون هیچ کار خاصی نمیکرد. حتی داشتم به شک میفتادم که شاید اصلا آدم خاصی نباشه.😳

 

مشکل سوزشی که در ناحیه خاصم داشتم حوصلم را سر برده بود. چون مدتی بود که سوزش مجاری ادراری پیدا کرده بودم. دقیقا یک هفته. چند بار دکتر رفتم تا دیگه مجبور شدم به یکی از جراحان ممتاز بغداد در شارع الصدر مراجعه کنم. منتظر جواب آزمایشاتش بودم و خلاصه سرم به درمان سوزشم گرم بود.😒

 

تا اینکه یک روز که به دفترم رفتم، به خاطر مصرف بیش از حد الکلی که شب قبلش در مهمانی عروسی یکی از وابستگانم داشتم ترجیح دادم کمی استراحت کنم.

 

حدود ساعت 10 صبح از خواب پریدم. نمیدونم چرا تپش قلب گرفته بودم. لامصب سوزشم هم همون لحظه شروع شد و بیشتر حالم گرفته بود.

 

به دستشویی رفتم و وقتی کارم تموم شد و روبروی آیینه دستشویی ایستاده بودم و داشتم دست و صورتم را میشستم، دیدم روی گردنم خودکاری شده! بیشتر دقت کردم.. شبیه یک جمله بود.. چشمام را مالوندم.. دقیق تر نگاش کردم... باخودکار آبی روی گردنم (بغل شاهرگم) نوشته شده بود: 《صباح  الخیر یا سیدی السیف!!! کیف حالک؟!!!》😱😱

 

😷 بیشتر به هم ریختم! این کی بوده که تونسته اینقدر به من مست لایعقل نزدیک بشه و جمله ای را روی گردنم بنویسه؟! ذهنم ناخوداگاه رفت سراغ حفصه اما قطعا کار اون نمیتونست باشه! چون زندانی ها هیچ دسترسی به اتاق پرسنل نداشتند مخصوصا اتاق من‼️

 

احساس میکردم دارم اقتدار و شوکت همیشگیم را از دست میدم. چون هم بیماری هام اذیتم میکرد و هم این صحنه، خیلی از اعتماد به نفسم را کم کرده بود. تصمیم گرفتم بی خیالش بشم و به کسی نگم. چون اگر این خبر درز پیدا میکرد، دیگه باید برای همیشه از آبروی کاری و شرف نظامیم میگذشتم.

 

 چند روز گذشت و من در اون چند روز، علاوه بر دردهای خودم، گرفتار مشکلات جاری زندان هم بودم. مثلا یکی از بزرگترین مشکلات اون زمان که هیچوقت فراموش نمیکنم بارداری و وضع حمل های بی رویه بند 22 زنان بود.

 

 اکثرشون از اهالی بصره و موصل بودند. این گروه 100 نفره از زنان به دستور مقامات آمریکایی دستگیر و یا ربوده شده بودند و حتی جرمشون هم مشخص نبود. فقط به نحو غیر معمول باردار میشدند و وضع حمل میکردند!

 

 همیشه برام جای سوال بود که چرا کودکان به دنیا آمده را به قتل نمی رسانند و حتی چرا با احتیاط فراوان آن کودکان را به مکان نامعلومی منتقل میکردند❓‼️

 

این ها همه به کنار‼️ اما وقتی قرار بود از آن زن های بیچاره بازجویی و یا شکنجه و یا تست بدنی گرفته بشود، دو هفته باید علاف می شدیم تا یک تیم پنج نفره با ظاهری متفاوت تر از همه ماموران انگلیسی و آمریکایی می آمدند و شروع به کار می کردند.😒

 

پس از چندمین سفرشون به عراق و ابوغریب، یک روز تازه فهمیدم که اصلا زبونشون آمریکایی یا انگلیسی نیست‼️ کنجکاو شدم که بدونم از کجا اومدند و ماموریتشون چی هست❓ تا اینکه با حفظ تمام اصول اختفا و با فلاکت بسیار فهمیدم که 《اسرائیلی》 هستند و با زبان 《عبری》 با هم حرف میزدند‼️‼️‼️

 

👈 اگر بخوام دقیق و خیلی خلاصه بگم؛ روزهای سهمگین و پر از وحشت و اضطراب برای همه ابوغریب حتی ما زندان بان ها (چه برسد به زندانیان) دقیقا از زمان ورود یهودیان صهیون به ابوغریب وارد مرحله تازه و شدیدتری شد.😨😱

 

دو ماه همه ماموران زندان اعم از ارشد و غیر ارشد را مرخص کرده و هیچ کس اطلاعی از آن دو ماه ندارد. بعد از آن دو ماه هم من بیشتر

درگیر مداوای بیماری هایم شدم و اطلاع چندانی از اوضاع و احوال آنجا خصوصا حفصه ندارم. (پایان مصاحبه با سیف محمد معارج از طریق پی وی توییترش در اردن)

ادامه دارد...

 

 

«#حیفا-10»

 

😒 [تقریبا کار گره خورد و دیگه نمیشد چندان کار خاصی کرد. چون سر نخ هایی که داشتیم یا مرده بودند یا گم شده بودند و یا مثل سیف محمد معارج، چیز خاصی در کمچه نداشتند و همکاریشون محدود بود.

 

شواهد از این قرار بود که اون دو ماه ( که آمریکایی ها و اسرائیلی ها همه زندان بانان عراقی را از ابوغریب اخراج کرده بودند) یه جورایی نقطه عطف خاصی در منطقه غرب آسیا در ابوغریب داشت رقم میخورد که نمیشد به این راحتی ازش گذشت! تا اینکه پس از دو سه ماه تحقیق و پرس و جو یک معجزه رخ داد‼️

 

🤔 به خانمی در فیس بوک برخوردیم (البته نه چندان اتفاقی) که نظرمون را جلب کرد. پس از مشورت با بچه های ژنتیک، از چشماش و نوع موهاش فهمیدند که نژادش به نژاد حفصه یا همون حیفا نزدیکه. حالا توضیحش مفصله که چطوری باهاش پل زدیم و دلش را به دست آوردیم تا یه گوشه چشمی نشون داد (چون روش کارامدی هست و همچنان در پروژه های دیگه هم داره جواب میده از توضیحش معذورم) تا اینکه ... اصلا اجازه بدید تکه هایی از اون مکالمات تقدیم کنم که بدونید دنیا چه خبره❓‼️]

 

⛔️ چرا وقتی در یاهو پیام میذاری، آیدیت به نام «تامار» هست؟ تامار کیه؟

 

⭕️ تامار اسم واقعیمه! دیوید من خیلی چیزا را بهت نگفتم.

 

⛔️ تامار؟ اسم جالبیه. منو نترسون تامار! مثلا چی بهم نگفتی؟

 

⭕️ من در شیکاگو زندگی نمیکنم.

 

⛔️ میدونم. تو الان در تل آویو هستی. مگه نه؟

 

⭕️ اره! دوس داشتم خودم بهت بگم تا فکر نکنی چیزی واسه کتمان دارم.

 

⛔️ اشکال نداره. از اون چیزایی بگو که دوس داری بدونم.

 

⭕️بذار یه چیزی واست تعریف کنم: بر اساس منابع دینی یهودی و مسیحی، «تامار» (به معنی درخت خرما) بیوه عیر، پسر یهودا (یکی از پسران یعقوب که قوم یهود نیز از نسل وی هستند) بود که پس از مرگ شوهرش با اونان ازدواج کرد. یهودا که پدر شوهر تامار بود، با وی همبستر شد. این عمل بعدها در شریعت موسی ممنوع شد. تامار از یهودا حامله گشت و دو پسر به نام‌های فارص و زارح زایید.

 

یهودا هنگامی‌که از ولادت این دو فرزند آگاه شد، دستور داد تامار را زندانی کرده و سپس در آتش بسوزانند، اما تامار که مهر و عصای یهودا را نگه داشته بود، در خلوت به او یادآوری کرد که او از خود وی حامله گردیده است.

 

تامار در دین ما شخصیت برجسته ای هست و اسم من را همنام تامار قرار دادند. ینی اسم خیلی از مردان و زنان مثل من را هم نام بزرگان دین و آیینمون میذارن.

 

⛔️ اینو هم میدونستم که شما خیلی به بزرگان و اعتقاداتتون احترام میذارین و مثل ما ترکیه ای ها نیستید. ما ترکیه ای ها معلوم نیست اصلا آسیایی هستیم یا اروپایی؟ مسلمونیم یا نامسلمون؟ جزو اتحادیه اروپا هستیم یا نه؟ از تروریسم حمایت میکنیم یا نه؟ کلا ملّت قشنگی هستیم! راستی تو چرا وقتی میخوای شبها پیام بدی، مقیّدی که از یاهو پیام بدی❓‼️

 

⭕️ چون وقتی خونه کسی هستم میتونم وقتی خوابه از لب تاپش استفاده کنم. من هفته ای دو سه بار میام اینجا...

 

[بچه ها شروع کردند در طول مکالمه من با تامار، لب تاپی که تامار داشت با اون به من پیام میداد را هک کردند و دیدیم که بعله‼️😳 چه خبره در این لب تاپ؟! خدای من! این کامپیوتر کیه که در ویندوز دومش که رمز سختی هم واسش گذاشته بود، اسناد مختلفی از بازجویی های ابوغریب و حتی بعضی از عکس ها و فیلم های نایاب را جمع کرده و داشته مرتب میکرده❓‼️ سر از یه سری اطلاعات جالب درآوردیم که معلوم بود هم صاحب خونه به تامار خیلی اعتماد داشته که الان داره با لب تاپش کار میکنه و هم خود شخص صاحب خونه یک آدم رده پایین نباید باشه..

 

 لذا با حساسیت بیشتری هم تامار را دنبال کردیم و هم اطلاعات لب تاپ اون شخصی که نمی شناختیمش دقت کردیم... بعد از حدودا دو ماه در به دردی و آوارگی، داشت دنیای جدیدی روی پروژه باز میشد... اما امکان داشت همین هم یک تله باشه...]

ادامه دارد...

 

 

«حیفا-11»

 

⛔️ تامار تو توی اون خونه چیکار میکنی؟ اصلا خونه کیه؟ نباید بدونم تو کجا میری و با کی هستی و چیکار میکنی؟

 

⭕️ من اینجا کار میکنم دیوید.

 

⛔️ اصلا به کلاست نمیاد!! نگو رخت و لباس مردم را میشوری و غذا میپزی که باور نمیکنم. دقیقا چیکار میکنی تامار جان؟!

 

⭕️ نه بابا... من که حوصله غذا پختن واسه خودمم ندارم چه برسه به مردم! من ناقل هستم. یه چیزی شبیه یک پستچی!

 

⛔️ بیشتر توضیح بده! از سرگردونی نجاتم بده تامار!

 

⭕️ من مامور دریافت و انتقال اسپرم های دو سه نفر از کله گنده ها به یک موسسه تحقیقاتی هستم. برای این کار هم پول خوبی میدهند و هم بیمه عمر دارم و هم قرار نیست آسیبی به من برسه(‼️‼️)

 

⛔️ جالبه. اونوقت چطور اسپرم های اونا را دریافت و منتقل میکنی❓‼️ اصلا مگه میشه❓‼️

 

⭕️ اره. خیلی راحت. باهاشون همبستر میشم. این دو سه نفر از اعضای بلند پایه یک شرکت گنده هستند که حق ندارند با هر کسی همبستر بشوند و هرجور خواستند و بدون در نظر گرفتن ضوابط لازم اون شرکت، کیف کنند‼️ اونا فقط میتونند از آلبوم زنانی که اون شرکت بهشون نشون میده، انتخاب کنند و لذت ببرند! این دو سه نفر هم من را انتخاب کردند. منم از نوجوانی واسه این کار تعلیم دیدم و بلدم چیکار کنم که نه به اینها بد بگذره و نه اون شرکت ناراضی باشه!

 

⛔️ مگه اونا کین که اینقدر محدودیت دارند؟ حالا چرا باید اسپرم های اونا به شرکتشون منتقل بشه❓‼️

 

⭕️ محدودیت که نه! بلکه به نوعی احترام به موقعیت و شخصیتشون محسوب میشه. اونها نباید به زنان ولگرد و فاحشه های معمولی نزدیک بشن. و در عین حال آنها یا فرصت تشکیل خانواده ندارند و یا اجازه اش را بهشون ندادند‼️ حتی موسسه واسه اسپرم های اونها برنامه داره از بس قیمتی هستند و نباید اسپرمشون به بدن هر کسی وارد بشه‼️

 

✔️ [البته با تحقیقات ما به این نتیجه رسیدیم که این رویه به نام «امنیت پُست مدرن» معروف بوده و مقامات درجه یک و دوی اسرائیلی و روسی و آمریکایی و دیگر کشورهای مشخص دنیا تحت چنین ملاحظات امنیتی هستند.]

 

⛔️ اون موسسه با اون اسپرم ها چیکار میکنه؟ چه به دردش میخوره؟

 

⭕️ نمیدونم. به دردم نمیخوره که بخوام کنجکاوی کنم. من از کودکی یاد گرفتم که کنجکاو و یا حسود نباشم. چون این دو صفت از صفات لوسی هست که فقط موقعیت یک زن یا دختر را به خطر میندازه اما خودش فکر میکنه که لابد داره با ارضای این صفات سر از همه جا در میاره! به دردم نمیخوره از اونجا سر در بیارم.

 

⛔️ ینی حتی حدس هم نمیزنی که چه به دردشون میخوره❓ چون تازه میشنوم دوس دارم بدونم‼️

 

⭕️ حدس که چرا! اون اسپرم ها را واسه تربیت و ارتقا و اصلاح نژاد مدّنظرشون استفاده میکنند. اگر هم به دردشون نخورد، اسپرم ها را نابود میکنند تا اطلاعات بدنی و مزاجی و ژنتیکی مامورانشون توسط جاسوسان زبده دستگاه های اطلاعاتی کشف و ضبط نشود.

عجب! درباره پوتین و سران روس شنیده بودم که حتی ادرار و مدفوعشان را هم پس از مسافرت ها به کشورهای دیگر، با خودشان میبرند. اما دیگه فکر دریافت و انتقال اسپرم نمیکردم‼️

 

⭕️ اره دوست من! دنیا پیچیده تر از این حرفهاست!

 

⛔️وراستی تامار! چشمات و موهات چقدر چشم نوازه! یه رنگ قهوه ای خاصی داره که عسلی نیست، قهوه ای هم نیست. همچنین موهای خرماییت! جنس تو چیه دختر❓‼️

 

⭕️ تو خیلی زیرکی دیوید! من و سه تا خواهرام دارای چشم و ابرو و موهای همسان هستیم.

 

⛔️ ینی همولوگید؟

 

⭕️ حالا نه اونجوری!

 

⛔️ تا حالا از خواهرات حرفی نزده بودی‼️

 

⭕️ اره. یادش به خیر! آخرین باری که در چهارسال قبل همدیگر را دیدیم، خیلی واسه خودمون هم جالب بود. چون تیپ قهوه ای کم رنگ چشم و ابرو و موهامون یه طرف! لباس open brows چهارتاییمون هم یه طرف! کاش اونجا بودی دیوید! خیلی چشمگیر شده بودیم. همه ما را به هم نشون میدادند. چون ما مثل محصولات یکسان یک کارخانه بودیم‼️

 

⛔️ چه جالب! من را با خواهرات آشنا میکنی؟

 

⭕️ به دردت نمیخوره! کما اینکه به درد منم نخوردند و من هم به درد اونا نخوردم. ما خیلی از هم دوریم. خیلی...

 

⛔️ چرا باید کسی از خواهراش دور باشه؟! راستی اسمشون چیه؟

 

⭕️ ما چهار نفریم: تامار.. ماری... میتار... حیفا‼️‼️

ادامه دارد

 

 

《#حیفا-12》

 

🤔 [تا اسم حیفا را شنیدیم، برق از کله همه مون پرید و با چشمای گرد به هم نگاه میکردیم... بچه ها فی الفور دست به کار شدند و ظرف مدت کمتر از ده روز، اطلاعات این چهار خواهر ناتنی و نامربوط، یا بهتره بگیم چهار دختر عوضی آشغال جاسوس یهودی صهیونیزم را به طور محدود کشف کردند! اگر بخوام خلاصه بگم اینجوری میشه که:

 

تامار: ناقل اسپرم های ماموران خاص صهیونیزم و کارشناس ژنتیک و اصلاح نژاد... دکترای روان شناسی از دانشگاه فرانسه...

 

 میتار: کارشناس ارشد رشته مامایی از دانشگاه انگلستان... مامور ویژه موساد و متساوا در افغانستان که حدودا هفت سال هست که اونجا ازدواج کرده و سه تا بچه داره و...

 

 ماری: گم شده و از زمانی که جراحی پلاستیک کرد، هیچ اطلاعی ازش در دسترس نیست اما قطعا زنده است چرا که جنس تاکتیکی خاصی در عملیات های ترور شخصیت ها نشون میده که میتونه کار اون باشه(لذا نمیتونیم به هیچ وجه ازش سرسری بگذریم)

 

 حیفا: مامور ویژه موساد و متساوا به عراق و سوریه... سوژه پرونده ما... همون حفصه خانم در ظاهر آرام اما وحشی و همه کاره... ارشد رشته ادیان و عرفان موسسه شیعه پژوهی تل آویو... علاقه مند به جاسوسی و عملیات در منطقه غرب آسیا...]

 

👈 در طول مدتی که با تامار ارتباط داشتیم، حتی مجبور شدیم در تل آویو باهاش قرار بذاریم و حسابی اعتمادش را جلب کنیم تا راحت تر بتونیم به هارد لب تاپ ها و شبکه های داخلی اونجا اطلاع بیشتری کسب کنیم. اطلاعات هارد آنها فراوان بود از کلید واژه «حیفا» و «حفصه» که در قسمت های بعد، تعریف خوام کرد.

 

🙏 ماموریت تخلیه اطلاعاتی تامار به عهده «شهید حسن القیس» بود. همین جا باید از رشادت های شهید حسن القیس (با نام عملیاتی دیوید) که به طرز ناجوانمردانه ای هم شهید شد تقدیر کنیم و برای فرزند شهیدش که قبلا وظایف شهید جهاد مغنیه را در تیم فنی مهندسی به عهده داشت طلب فاتحه و صلوات کنیم.

 

شهید حسن اللقیس یکی از چهره‌های قدیمی و پیش‌کسوت مقاومت اسلامی در لبنان بود. وی در همان دوران جوانی و از روزهای اول شکل‌گیری مقاومت اسلامی و جنبش حزب‌الله لبنان به عضویت این گروه درآمد و از آن روز به بعد، این شهید تمام عمر خود را وقف مقاومت کرد. حسن اللقیس، مغازه‌ای در بیروت و شعبه‌ای هم در بعلبک داشت که لوازم و تجهیزات کامپیوتر، موبایل و دیگر وسایل ارتباطاتی را در اختیار مشتریانش می‌گذاشت؛ جالب اینکه غالباً خود حاج حسان در مغازه بود و کار مشتریان را راه می‌انداخت! هیچکس فکرش را هم نمیکرد این آقای فروشنده از بزرگان حزب الله لبنان است‼️

 

وی مهندسی کامپیوتر را از دانشگاه آمریکایی بیروت در بالاترین سطوح علمی گرفت و یک مغز متفکر رایانه‌ای و الکترونیکی محسوب می‌شد و با تکنولوژی‌های جدید بسیار آشنا بود و تسلط فوق‌العاده‌ای در زمینه این تکنولوژی‌ها داشت. به همین خاطر توانست نقش عمده‌ای در جنگ الکترونیک علیه اسرائیل ایفا کند. شهید اللقیس تأثیر بسیار زیادی در موفقیت‌های حزب‌الله و مقاومت اسلامی در جنگ الکترونیک با اسرائیل داشت به‌گونه‌ای که کینه ایشان را اسرائیلی‌ها مدت‌ها بود به دل گرفته بودند.

 

به‌خاطر توانایی‌های فوق‌العاده‌ای که داشت به‌راحتی می‌توانست در سایت‌های اسرائیلی ورود پیدا کند و اطلاعات مورد نیاز را حتی‌ از سایت‌های محرمانه اسرائیل استخراج کند. خود اسرائیلی‌ها اعتراف کرده بودند که ایشان بارها موفق شده وارد فایل‌های شخصی نظامیان اسرائیلی شود و اطلاعات آنها حتی ای‌میل‌ها و شماره تلفن‌ها را استخراج کند. به همین طریق اطلاعات بسیار زیادی را درباره استراتژی‌های نظامی و امنیتی اسرائیل به دست می‌آورد و در اختیار مقاومت قرار می‌داد. به همین دلیل اسرائیلی‌ها سال‌ها بود که در پی ترور ایشان بودند و قبلاً هم چندین بار این کار را کرده بودند چنانکه در جریان جنگ 33روزه ایشان دو بار تا آستانه شهادت پیش رفت.

 

اولین بار زمانی بود که ایشان در ساختمانی در منطقه شیاح جنوب بیروت حضور داشت و بعد از اینکه ساختمان را ترک می‌کند اسرائیلی‌ها با فاصله‌ای کوتاه آن ساختمان را هدف قرار دادند که پسر ایشان بر اثر این حمله در سن 18سالگی به شهادت رسید. پسر شهید اللقیس نیز عضو تیم فنی مهندسی مقاومت بود...

ادامه دارد...

 

 

《#حیفا-13》

 

🔵 دومین بار، در جریان جنگ 33روزه اسرائیلی‌ها خودروی حسن القیس را شناسایی کرده با هواپیمایی بدون سرنشین این خودرو را هدف قرار دادند. اما لحظاتی قبل از اصابت موشک، متوجه می‌شود که شناسایی شده و فورا ماشین را ترک می‌کند. در این حمله ماشین ایشان نابود شد اما به خود ایشان آسیبی وارد نشد. هنوز هم که هنوز است برای بچه ها سرعت عمل این شهید بزرگوار و ابتکاری که در نحوه پیاده شدن و ترک ماشین به خرج داد ضرب المثل و نقل دهان هاست!

 

🔴 خودش هم میدونست و چیز پنهانی نبود که این تلاش‌های خصمانه نشان می‌دهد که اسرائیلی‌ها از سال‌ها پیش به‌دنبال شهید اللقیس بودند و شناخت دقیقی از وی داشتند. این در حالی است که شهید اللقیس بسیار ناشناخته بود و حتی در درون حزب‌الله با اینکه دوستان بسیار زیادی داشت اما به‌خاطر اینکه هیچ علاقه‌ای به ابراز وجود و حب ظهور نداشت و کارش را خالصانه و برای رضای خدا انجام می‌داد، بسیاری از دوستان شهید اللقیس نمی‌دانستند که ایشان چه جایگاهی دارد.

 

🔵 آن‌طوری که دستگاه‌های اطلاعاتی لبنان اعلام کرده‌اند عملیات ترور این شهید بزرگوار، حداقل توسط سه نفر صورت گرفته است. یک نفر وظیفه تعقیب و مراقبت را به‌عهده داشته (که حدس ما این است که با توجه به شرایط خاص زندگی حسن القیس، از زمان شناسایی او به عنوان هدف، حداقل 27 روز زمان میبرد تا بتونند حرکات بعدی او را حدس بزنند و خودشاون را با حرکات او تطبیق بدهند و این یعنی اوج رکورد یک رزمنده حزب الله که واقعا شایسته تحسین است!) و دو نفر دیگر با تپانچه‌ای مجهز به صداخفه‌کن در پارکینگ، کمین کرده و هنگامی که شهید اللقیس قصد پیاده شدن از خودروی خود را داشت، وی را با شلیک پنج گلوله هدف قرار می‌دهند که دو تا از این گلوله‌ها مستقیماً به سر ایشان اصابت می‌کند و در جا به شهادت می‌رسد.

 

🔴 در اطلاعیه‌ای که خود حزب‌الله داد این شهید یک انسان ابداع‌گر و مبتکر معرفی شده است. در واقع شهید اللقیس فردی بود که از نظر تخصص و فکری در سطح بسیار بالایی بود. اسرائیلی‌ها نیز تعبیر بسیار قابل توجهی برای وی به کار برده‌اند و از ایشان به‌عنوان یک «عقل لامع» یعنی یک مغز  بسیار درخشان یاد کرده‌اند. شهید اللقیس اسرائیل را به‌مدت طولانی بسیار اذیت کرده بود که پروژه نفوذ به تامار از ساده ترین آن پروژه ها برای او محسوب میشد. چرا که او ثابقه حتی هک کردن سایت وزارت دفاع اسرائیل را هم داشت که از افشا و کیفیت منحصر به فرد این عملیات بسیار تمیز و جذاب در این مستند معذوریم.

 

🔵 اسرائیلی‌ها این عملیات ترور او را یک عملیات پاک که بسیار دقیق انجام گرفته توصیف کرده‌اند به گونه ای که ما یادمان نیست که از عملیات ترور دیگر بچه های حزب الله و هسته ای و قدس و...، به این اندازه افتخار کرده باشند!!

 

🔴 حدودا چهار ماه پس از شهادت شهید القیس، وقتی برای ملاقات با خانواده بزرگوار ایشون هماهنگ کرده بودیم و باید جوری به محل اسکانشون میرفتیم که کسی جز بچه های طراحی اطلاع پیدا نمیکردند... خانم محترمشون دفترچه ای به ...... دادند و گفتند: «حاج آقا! تنها چیزی که هفته آخر عمرش به من سفارش میکرد، این دفترچه بود که باید به دست شما میرسوندم... من هنوز از محتویات این دفترچه اطلاع ندارم اما نمیدونم چرا سفارش کرده که با روضه حضرت ام البنین سلام الله علیها سراغ این دفترچه برید!!»

 

👈🏽 از محل اسکان خانواده ایشون که برمیگشتیم، وقتی با بچه ها حرف میزدیم، از این تدبیرش هم لذت برده بودیم و تقریبا میدونستیم که این سفارشش ینی چی؟! اگر بخوام خیلی مختصر بگم، اینجوری میشه که:

 

 ‼️ [ام البنین «چهار» تا پسر داشتند که در «یک» مکان واحد به نام کربلا شهید شدند... از میان آن پسرها «یکی» از بین همه سرامد بود و بقیه تحت فرمان او عملیات میکردند... بعد از واقعه کربلا هم که خبر شهادت آقازاده ها را دادند، ایشان «چهار» قبر در «یک» جای دیگر به نام قبرستان بقیع کندند و به عزاداری مشغول شدند...]

 

👌 دمش گرم... اعداد رمزنگار اینهاست: «چهار، یک، یک، چهار، یک» که اگر برعکسش کنیم میشه کد: «14114» و این کد یعنی: این دفترچه فقط یک دونه است و چهار بخش اصلی داره که دلالت بر چهار شخص مورد هدف میکنه و از بین اون بخش ها و افراد، فقط یکی هست که باید در دستور کار قرار بگیره... اون یک نفر هم الان در چهار حوزه یا مکان داره فعالیت میکنه که هر چهارتاش هم قابل کنترل هست... حالا دیگه بقیه اش بماند...

ادامه دارد...

 

 

 

《#حیفا-14》

 

🔴 کارش واقعا معرکه بود... شهید حسن القیس در طول مدت ارتباطش با تامار، حداقل لب تاپ 18 نفر از جاسوسان و ماموران زبده موساد و اداره های مختلف موساد مخصوصا ماموران زبده اداره متساوا (همان اداره ای که این چهار دختر در آنجا آموزش دیده و استخدام شده بودند) را هک کرد و اطلاعات جالب توجهی در اختیار حزب الله قرار داد.

 

🔴 اما برای ما از همه چیز مهم تر، حیفا بود. به اطلاعات خوبی از طریق شهید حسن القیس درباره حیفا رسیدیم. تا ابوغریب سر نخ حیفا را داشتیم. اما از اون دو ماه که در ابوغریب فقط جاسوسان و ماموران تیم شکنجه موساد در ابوغریب بودند هیچ چی نمیدونستیم تا اینکه به اطلاعات سیستم مامور کار کشته ای به نام «یعکوف» رسیدیم که دارای فایل های متعددی بود که از طرح جاسوسی «پریسم» گرفته تا آمار «10 مرکز بزرگ اطلاعات و امنیت دنیا» را از درون رصد میکرد!!!

 

🔴 هیچ راه نفوذی به شخصیت و خلوت یعکوف کار کشته موساد نداشتیم. تنها زندگی میکرد و هر از گاهی هم با تامار همبستر میشد و نیازش را برطرف میکرد و خلاصه تنهایی مرموزی داشت و تنها کسی که میتونست به آپارتمان شخصیش ورود پیدا کنه تامار بود. اما دیگه تامار به درد ما نمیخورد و ما باید خودمون یه جوری به محل زندگی یعکوف نفوذ میکردیم. چون اینقدر حرفه ای بود که هر از دو بار خلوت با تامار، جاش را عوض میکرد و جای دیگری با تامار قرار میگذاشت و دسترسی شهید حسن القیس با تامار و سیستم یعکوف محدود میشد.

 

🔴نشستیم و فکر کردیم و حدود دو ماه رفت و آمدش توسط بچه ها رصد شد. تا اینکه دو تا نکته درباره اش نظرمون را جلب کرد. فهمیدیم که اولا دیر به دیر سطل آشغالش را تخلیه میکنه و همچنین به ساندویچ خرچنگ با سس اضافه علاقه داره و تقریبا هفته ای یکبار از بیرون میخره و مصرف میکنه. این دو تا مطلب به ظاهر ساده، ذهن بچه ها را مشغول به خودش کرد. در گام اول تصمیم بر این شد که از طریق ساندویچ و قوطی نوشابه اش به آپارتمانش نفوذ کنیم و از طریق سطل آشغالش مدتی را در اونجا سپری کنیم‼️‼️

 

🔴 چطور؟ حالا میگم.. قرار شد که وقتی میخواد قوطی نوشابه برداره، قوطی نوشابه ای بهش بدیم که تهش یک عدد دستگاه بسیار ریز تقویت کننده به نام «میکرو باند میدانی شبکه های اینترنت خانگی» با برد 1000 متر نصب شده باشه تا بتونه وقتی در سطل آشغال قرار گرفت، فضای حدودا هزار متری پیرامون لب تاپش را پوشش بده و توسط امواج مخصوصش، هارد لب تاپ یعکوف را به هارد ما متصل کنه. فقط دعا میکردیم که نوشابه اش را توی خونه بخوره و همچنین سطل آشغالش را به این زودی ها خالی نکنه‼️

 

🔴 الحمدلله همین طور هم شد و بچه ها در خودروی خیابان بغل آپارتمانش در قلب پایتخت اسرائیل یعنی تل آویو توسط این شگرد پیچیده به هاردش وصل شدند. کار خیلی مشکلی بود که نباید یعکوف متوجه میشد به خاطر همین با بچه های یهودی خوش قلب و باایمان اونجا که با رژیم صهیونیستی مخالف اند هم پل زدیم و به کمکمون اومدند و خدمات شایانی هم کردند.

 

🔴 از قرائن و شواهد این احتمال داشت تقویت میشد که خود یعکوف هم در ابوغریب بوده و حتی یکی از کسانی بوده که در طول اون دو ماه در ابوغریب مشغول بوده است!

 

🔴 وقتی بچه ها اطلاعاتش را در آوردند و مثل گوشت نذری بین گروه های مختلف که هر کدوممون دنبال پروژه ای بودیم تقسیم کردند، بیشترین سهم را ما برداشتیم! چرا؟ چون این یعکوف لامصّب به نوعی رابط حیفا با متساوا هم بوده و حتی دو بار جون حیفا را از چنگال زندانیان القاعده نجات داده بوده است!! پس یعکوف، اصل جنس ماست که دنبالش بودیم و میتونست دست حیفا را بذاره توی دست ما ! علاوه بر اطلاعات هارد لب تاپش، اینقدر طعمه درشتی بود که اصلا بچه ها تصمیم گرفتند که جلب و منتقلش کنند یا اگر هم نتونستند جلبش کنند، برای همیشه کره زمین را از وجود کثیفش پاک کنند.

 

🔴 تقریبا حساب همه چیز را کرده بودیم و کارها داشت خوب پیش میرفت و تیم ما هم داشت روی حیفا به جاهای جذابتری میرسد. تا اینکه در عین ناباوری، شبی که قرار بود بچه ها به خونه یعکوف بریزند و تیم عملیات هم وارد محل شده بود، دست خالی برگشتند و گفتند که یعکوف خودکشی کرده است‼️‼️ گفتند که این کاغذ هم توی جیبش بوده: «در عین ناباوری تونستید به هارد لب تاپم دست پیدا کنید اما اجازه نمیدم به خودم دست بزنید. چون نمیتونم از طریق سازمانم اقدام کنم و رزومه خدماتم را پیش بزرگان سازمانم خراب کنم و از طرفی هم میدونم که شما خیلی به من نزدیک شده اید، داغ بازجویی از من را بر دلتان میگذارم!»

 

😳 دهان همه مون باز مونده بود!! هیچی!! به همین راحتی! خودکشی کرد تا نه پیش سازمانشون خراب بشه و نه دست ما بهش برسه😳

 

ادامه دارد...

 

 

 

        《#حیفا-15»

 

🔵 کلید واژه حیفا و حفصه و ضمائر غایبی که بکار برده بود و دلالت بر حفصه یا همون حیفا میکرد حدودا 770 مرتبه در اسناد و مدارک لب تاپ یعکوف به چشم می خورد! شاید دیگه کاملترین پورتالی بود که میشد از مجموعه اطلاعات و اسناد موجود از اون دو ماه در ابوغریب درباره حیفا از لب تاپ این و اون پیدا کرد.

 

🔴 بخشی از نامه ها و اطلاعات آماری مربوط به ماموریت های ویژه الرمادی و الانبار را با رمز نگاری کار کرده بود. رمز گشایی و مرتب کردن این اطلاعات بکر و نامرتب، تازه اول مصیبت ما بود و گرنه حدود 60 درصد دیگرش را راحت میتونستیم ترجمه و بررسی کنیم. ما محتوای آموزشی مربوط به رمزگشایی و رمزنگاری تا 15 ماه گذشته اش که در اداره متساوا تدریس میشد مطلع بودیم و از فنون رمز گشایی این 15 ماه اخیر هیچ دانشی در اختیارمون نبود.

 

⚫️ دم دمای ایام البیض ماه رجب شده بود. قرار گذاشتیم که همه متوسل بشیم به امیرالمومنین علیه السلام. همه مون قرار گذاشتیم در سه تا مسجد معتکف بشیم و 10هزار تا صلوات بفرستیم تا به قول علامه طباطبایی، سیل صلوات راه بیفته و به برکت ذکر شریف صلوات راه باز بشه. مسجد گوهرشاد مشهد و مسجد جامع بیروت و مسجد امیرالمومنین جولان.

 

🔵 قبل از اعمال ام داوود در روز سوم اعتکاف بود که دیدم یکی از بچه ها سه بار به گوشیم زنگ زده اما من متوجه نشدم. میخواستم برم دعا اما دلم طاقت نیاورد و تا میخواستم تماس بگیرم خودش زنگ زد. خیلی صداش گرفته بود و میلرزید. فقط یه جمله گفت و قطع کرد: «محمد! همین امشب ایمیل سومت را چک کن! مسئله رمزگشا حل شد. اما اگر تا ساعت 23 امشب به ایمیلت مراجعه نکنی، ایمیلی که برات فرستادم خود به خود پاک میشه! چون مجبور شدم روی تایمر امنیتی بذارم!» این کسی نبود جز شهید مهدی فطرس که در سال 1391 به درجه رفیع شهادت نائل شد.

 

🔴 اینقدر به وجد اومده بودم که همون جا سجده شکر کردم و خودم تمام اعمال ام داوود را زودتر از بقیه انجام دادم. اما باید تا غروب صبر میکردم بعد از مسجد خارج میشدم. چون اگر قبل از روز سوم از مسجد خارج میشدم کفاره و جبران به گردنم می افتاد. تا غروب صبر کردم. نماز جماعت را خوندیم و با یه دونه خرما افطار کردم. اما وقتی میخواستم مسجد را ترک کنم، دیدم صدای جیغ و داد و فریاد اومد و همه شروع به دویدن کردند! در دستشویی و در گوشه چپ صحن مسجد دو تا جنازه افتاده بود که معلوم بود یکی با ضربات و دیگری با سوراخ نازکی که در گردنش ایجاد شده بود و مختصر خونی هم اومده بود کشته شده بودند! بعدا معلوم شد که اولی از شیعیان ترکیه و دومی هم از فلسطین به اینجا برای اعتکاف اومده بودند.

 

⚫️ باید سریعا و بدون جلب توجه، مسجد را ترک میکردم چون یه حسی بهم میگفت که احتمالا یکی از اهدافشون من بودم. به خاطر اینکه جای نشستن اون فلسطینی که با تک تیرانداز سوزنی شهید شده بود در دو متری همونجایی بود که من نشسته بودم و اعمال به جا آورده بودم و متوجه شهادت این بنده خدا نشدم!

 

🔵 خوابگاه نرفتم. با خانمم هم تماس نگرفتم و اون شب را در خیابان های بیروت تا صبح سر کردم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست.

دم دمای صبح که به خوابگاه رسیدم، با اینکه داشت چشمام از خستگی و بی خوابی میسوخت، مستقیما رفتم سراغ سیستمم و ایمیل سومم را باز کردم. اما هیچی ندیدم. حتی سطل زباله اش را هم چک کردم اما چیزی نبود! خیلی تعجب کردم! مهدی فطرس بهم گفته بود که رمزگشا را فرستاده به ایمیل سومم. اما هیچی نفرستاده که! به گوشیش تماس گرفتم. میگفت: شماره مورد نظر ثبت نشده است! این ینی برای مهدی اتفاقی افتاده که گوشیش داره این پیام را میده‼️‼️

 

😔 سریع سراغ گوشی خودم رفتم. دوباره مکالمه ام را با مهدی فطرس چک کردم. فایل مکالمه را که ضبط شده بود دوباره با دقت گوش دادم. اما ... خدای من... مهدی گفته بود که روی تایمر امنیتی گذاشته و تا ساعت 23 بیشتر زمان نداشتم و باید تا اون موقع میخوندم... یا امام حسین... یا ابالفضل العباس... پیام حذف شده... پیام حذف شده و دوباره رمز گشا را از دست دادم‼️‼️

 

ادامه دارد...

 کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

مستند جذاب و بینظیر ⛔️حیفا⛔️قسمت 3 تا8

 

«#حیفا-4»

 

[صبح روز 3 مارس، ساعت 4 ، کافی شاپ طبقه فوقانی فرودگاه بین المللی بن گوریون، 15 کیلومتری جنوب شرقی تل آویو]

 

🗣 لب خوان اول: عجله نکن. قرار نیست چیزی را جا بذاری. این گوشی گلکسی را بگیر و منتظر پیامها و دستورات باش. کدها و فونت ها طبق همون چیزی هست که در ماموریت عربستان داشتی. فقط حواست را جمع کن که خودکشی نکنی. چون اونوقت معلوم نیست که چه بر سر عملیات بیاد. همونطور که میدونی سه تا دخترای دیگه، تقریبا تا حدود 15 سال دیگه در افغانستان و لیبی و روسیه مشغولند و بعیده بتونیم ازشون در این عملیات استفاده کنیم. پس یه جورایی امیدم فقط تو هستی.

 

👤 لب خوان دوم: چشم قربان. میزان اختیاراتم چقدره؟ مجرد باشم یا متاهل؟

 

🗣 لب خوان اول: بیوه باش. اختیاراتت در حدّ یک زن بیوه است که پس از پرواز از آنکارا در فرودگاه بغداد دستگیر میشه. بعدش هرجور صلاح دونستی عمل کن. حتی اگر صلاح دونستی متاهل بشو یا هر کار دیگه ای که صلاح میدونی.

 

👤 لب خوان دوم: جسارت نیست بپرسم به کدوم زندان منتقل میشم؟

 

🗣 لب خوان اول: حدس خودت چیه؟

 

👤 لب خوان دوم: حدس که نه... عشقم ابوغریب هست. چند بار هم خوابش دیدم. تنها اَبَر زندان در خاورمیانه هست که تجربه اش نکردم.

 

🗣 لب خوان اول: اتفاقا همونجاست. فقط مواظب باش اگر در طول این ماموریت باردار شدی و یا حتی اگر مجبور شدی وضع حمل کنی، بچه ات دختر و شوهرت هم عراقی باشه تا سازمان روی نژادش حساس نشه و بالاخره یه فایده ای داشته باشه. چون ما به این ترکیب نژاد نیاز داریم. در غیر این صورت، یا سقط کن یا اگر به دنیا اومد زنده اش نذار.

 

👤 لب خوان دوم: چشم. حواسم هست. میزان دسترسیم در زندان چقدر و چطوریه؟

 

🗣 لب خوان اول: به خودت بستگی داره. هرجور که تو راحتی. بلدی که...

 

👤 لب خوان دوم: باشه. اگر لازم شد اجازه کشتار آمریکایی ها و متحدانمون را دارم؟

 

🗣 لب خوان اول: مشکلی نیست. ما فقط دنبال کنترل و تربیت شخصی به نام «ابو محمد عدنان» هستیم. پیداش کن و روش کار کن. ببین میتونه از مقامات ارشد ستیزه جویان عراقی بشه یا نه؟

 

👤 لب خوان دوم: فقط یه سوال میمونه!

 

🗣 لب خوان اول: با شناختی که ازت دارم، میدونم میخوای چی بپرسی! جوابم منفیه. اجازه رفتن به شهرهای کربلا و نجف را نداری. پروژه اون شهرها دست من نیست.

 

👤 لب خوان دوم: من اخیرا تونستم با یکی از شاگردان احمد الحسن که خودش را یمانی معرفی کرده و معتقده که ظهور کرده، دوست بشم و حتی سیستمش را هک کنم. بازم اجازه نیست به این بهانه به اون شهرها سر بزنم؟

لب خوان اول: وقتی میگی دوست شدم، ینی سر خود رفتار کردی. چی بهت بگم؟ بعد از بیست و چند سال، هنوز نمیدونی که اولین عامل حذف توسط سازمان و یا حتی متساوا، کنجکاوی بی مورد هست؟!

 

👤 لب خوان دوم: چرا. متاسفم.

 

🗣 لب خوان اول: ببین حیفا. وقتی تصمیم گرفتیم نطفه تو را از یکی از بهترین و ورزیده ترین مامورانمون در جولان به رحم یکی دیگه از مامورانمون در عراق منعقد کنم و تو به دنیا بیایی، حتی برای مرگ و بعد از مرگت هم برنامه داشتم. حیفا! تو دختر عاقلی هستی و بیست و چند سال، ینی از دقایق اول تولدت پیش خودم آموزش دیدی. پس اذیتم نکن و کاری نکن که احساس کنم کنجکاو هستی و نمیتونی با این حس ضعیف و مخرب زنانه کنار بیایی و کنترلش کنی. کنجکاوی زنانه، اولین پله غرق شدن در مسیری هست که خودت نمیتونی تمومش کنی. پس بهتره کنجکاو نشی و اجازه ندی کسی بتونه کنجکاوت کنه! به ماموریتت و چیزایی که در بدنت به امانت گذاشته شده و میلیون ها دلار خرجش شده فکر کن! لطفا به نژادت فکر کن و اینکه چطور میتونی نژاد صهیون را به مجد اولش برگردونی! نه به چیزایی که از یک حس دخترانه لوس کنجکاوانه نشات گرفته و فایده دیگه ای نداره! پاشو که دارن لیست پرواز را میبندند...

ادامه دارد...

 

«حیفا-5»

 

[حیفا در فرودگاه بغداد دستگیر و بدون هیچ مقاومتی، خود را در اختیار نیروهای امنیتی قرار داد و آنها او را بدون هیچ بازجویی اولیه به محله شافعیه بغداد منتقل کردند. دو نفر از نیروهای .... شیفت عصر و شب، ماجرا را اینگونه تعریف کرده اند]

 

⭕️ شخص اول: حسین عامر(مامور شیفت عصر): وقتی کیسه را از سرش بیرون کشیدند، با یک خانم موجّه حدود 23 یا شاید 25 ساله سبزه با چشمانی قهوه ای و ظاهری مطمئن مواجه شدیم. این خانم، ابتدا سلام کرد و سپس از بازجو خواهش کرد که چادر و مقنعه اش را به او برگردانند. بازجو هم این کار را کرد و آن خانم فورا مقنعه و چادرش را پوشید و متمایل به چپ نشست. جوری نشست که کاملا روبروی بازجو نباشد. خیلی خانم محترم و با ایمانی به نظر میرسید.

 

بازجو به او گفت: اسم شما چیه و اهل کجا هستید؟

 

آن خانم جواب داد: حفصه هستم اهل الرمادی!

 

بازجو گفت: نمیدونم چرا شما را جلب کردند و حتی هیچ پرونده ای با شما یرایم نیاورده اند. خودتون فکر میکنید چرا اینجا هستید؟

 

آن خانم جواب داد: من اهل اینجا هستم. چرا اینجا نباشم؟

 

بازجو گفت: سوالم واضح بود. منظورم اینه که چرا جلوی من نشستی؟

 

آن خانم جواب داد: بنظر نمیرسد تازه کار باشید آقای من! اجازه بدهید از فریضه نماز عصر غافل نشویم!!

 

⛔️ شخص دوم: عبدالمحمد راضی(مامور شیفت شب): یک شب دختری با قدی نسبتا متوسط و اندامی معمولی اما ورزیده و چابک، در زیر زمین شافعیه حبس بود که تا صبح عبادت کرد و ناله «الهی العفو» سر می داد.

 

صدایش بلند نبود تا اذیتمان کند. اما جوری هم ناله و عبادت میکرد که کسی از بچه ها قصد آزارش پیدا نکرد. او حتی قبله را هم میدانست و غذایش را هم نخورد و فقط آب مینوشید.

 

✔️ همه چیز معمولی بود و شب داشت کم کم تموم میشد تا... حدودا نیم ساعت بعد از نماز صبح ... که 10 نفر با چهره های پوشیده و مسلح وارد شافعیه شدند... اجازه هیچ صحبت و حرفی را به هیچ کس ندادند و پس از محاصره ما مستقیما به زیر زمین رفتند...

 

چیزی نمیدیدم... فقط صدای سر و صدا و زد و خورد را میشنیدم... سه چهار نفری که رفته بودند پایین، با حفصه شدیدا درگیر شده بودند و فقط صدای زد و خورد و بد و بیراه می آمد.

 

👈 ناگهان یکی از آن مردان که پوشش روی صورتش افتاده بود، نفس نفس زنان بالا آمد و در حالی که از گوشه لبانش خون می آمد و اندکی هم از ناحیه دست راست مجروح شده بود و به خود میپیچید با صدای بلند گفت: دو نفر دیگه زود بیایند پایین... این سگ وحشی را نمیشه صحیح و سالم منتقل کرد...😡

 

دو نفر دیگر هم پایین رفتند و بالاخره پس از چند دقیقه، دیدم که صدای مبارزه و درگیری شدید آنها با حفصه قطع شد و حفصه را روی شانه یکی از آن مردها دیدم که به حالت بیهوش افتاده بود و بقیه آن پنج شش نفر هم زخمی و کوفته بودند... بالا آمدند و فورا از آنجا خارج شدند و حفصه را هم با خودشان بردند...

 

با اینکه دقایق بسیار ترسناکی بود اما خیلی دلم میخواست که زیر زمین باشم و مبارزه یک خانم مومن محترم 24 یا 25 ساله را با شش تا مرد جنگی ببینم!

 

پس از اینکه حفصه را بردند، به پایین رفتم و دیدم همه جا به هم ریخته و خون، همه جا پاشیده شده... اما با سر و صدایی که شنیده بودم و وضعیت آن شش مرد را که دیدم، مطمئن بودم که این همه خون و کثافت، فقط مال حفصه نیست و علاوه بر حفصه، آن مردان جنگی هم کتک مفصلی از حفصه خورده اند...

ادامه دارد...

 

«حیفا-6»

 

⛔️غرب بغداد... زندان ابوغریب⛔️

 

⚫️ احمد المنصوری (کارشناس عراقی در حوزه سیاسی) : زندان ابوغریب بد نام ترین زندان عراق (و حتی بدنام ترین زندان خاورمیانه) است که در 32 کیلومتری غرب بغداد قرار دارد.

 

 این زندان ابتدا به خاطر جنایات صدام حسین و رژیم بعث عراق در شکنجه و اعدام مخالفان بخصوص شیعیان به شهرت بین‌المللی رسید.

 

 در سال 2004 میلادی و پس از اشغال عراق توسط ایالات متحده آمریکا، با انتشار تصاویری از زندان ابوغریب در برنامه شصت دقیقه شبکه تلویزیونی سی‌بی‌اس آمریکا و مقاله‌ای در مجله آمریکایی نیویورکر به قلم سیمور هرش در مورد شکنجه و آزار زندانیان عراقی توسط نظامیان آمریکایی در زندان ابوغریب، مورد توجه بین‌المللی و انتقادات فراوانی از وزارت دفاع آمریکا بخصوص وزیر وقت دفاع ایالات متحده آمریکا، دونالد رامسفلد قرار گرفت. انواع شکنجه های روحی و جسمی، اعدام های گروهی هفتگی، تجاوزات بی حد و حساب و... از برنامه های مرسوم و معمول ابوغریب به حساب می آمد.

 

☑️ [از اینجا به بعد، مستندات این مجموعه، توسط گروه ها و افراد مختلفی که یا زندانی بوده اند یا زندان بان، به تدریج و در طول 8 سال تهیه شده که با تهیه و گردآوری دشوار آن مستندات، در این مجموعه تقدیم میکنم]

 

🔴 نائف ابو رحیم 55 ساله اهل الرمادی (یکی از کسانی که حفصه بی هوش را تحویل گرفت و قرار شد که با چند نفر دیگر، او را به درون زندان ابوغریب ببرند) : من و سه نفر دیگر مامور شدیم که دختری بی هوش و تقریبا لاغر اندام را به بند زنان ببریم. با اینکه اون بی هوش بود، کسانی که اون را آورده بودند بهش فحش های رکیک میدادند و به اون دختر بی هوش، باز هم لگد و مشت میزدند... ظاهرا دل پُری از اون داشتند چون ظاهر اون چند مرد خیلی داغون بود و لباسشون هم خونی و زخمی بود.

 

🔵 «سیف محمد معارج» رئیس زندان ابوغریب: نمیدونستم با اون چیکار کنم؟ اون مهم ترین ماموریت سالهای خدمت من از زمان صدام حسین تا قبل از فرارم به قاهره بود. فقط به من گفته بودند خیلی عادی برخورد کن و بقیه اش را به خود حفصه بسپار که کارش را خوب بلده! منم طبق معمول، دستور دادم که بعد از اینکه به هوش اومد اما هنوز نیمه هوش بود، پاهاش را بگیرند و از جلوی بند عمومی مردان که انواع و خلاصه ای از فشارها و شکنجه ها را به نمایش میذاشت روی زمین بکشونند و عبور بدهند.

 

😡 چشمهای نیمه باز حفصه با این صحنه ها باید مواجه میشد. باید میدید که زندانيان را به دراز كشيدن بر روي زمين و پريدن و جهيدن نظاميان آمريكايي با پوتين‌هايشان از روي بدن برهنه آنها وادار کرده ایم.

 

 باید از جلوی اتاقی میگذشت که زندانيان برهنه هستند و آمریکایی ها در حال گرفتن عكس از زندانيان زن و مرد هستند.

 

او باید مثل همه در تقسيم زندانيان به چندين گروه و واداشتن آنها به انجام امور جنسی شرکت میکرد.او حتی باید تجربه واداشتن زندانيان به قرار گرفتن روي يكديگر و تشكيل تپه‌اي از پيكرهاي برهنه و عريان زندانيان به شكلي بسيار توهين‌آميز را تجربه میکرد.

 

در بندی انداختمش که زندانيان مرد را وادار کرده بودیم به تن كردن لباس‌هاي زير زنانه يا گذاشتن آنها برسر! و در همین حال، سيم‌هاي برق به بدن‌هاي برهنه زندانيان يا قسمت‌هاي حساس بدنشون را متصل میکردیم و آمریکایی ها از تكان‌هاي ناشي از برق گرفتگي در زندانيان لذت میبردند.

 

💀 حفصه هم درد میکشید اما گریه نمیکرد!! التماس نمیکرد! همین من را عصبی میکرد. از طرفی گفته بودند بهش توجه نکن و اجازه بده خودش به روش خودش عمل کنه و از طرفی هم داشت حرصمو در میاورد.

 

👁 حواسم بهش بود. حفصه تا سه چهار روز اول، هیچ کار خاصی نمیکرد. مشخص بود که زن و یا دختر معمولی نیست و آموزش های ضد شکنجه دیده. تا اینکه یک شب حوصلم سر رفت و میخواستم هرجور شده به عجز بندازمش. تصمیم جدی گرفتم که امشب اینجا بمونم و وقتی آمریکایی ها نیستند، بلای سنگینی سر حفصه بیارم...

ادامه دارد...

 

«#حیفا-7»

 

😡 حدود ساعت 3 یا 3ونیم شب رفتم سراغش. همه اهل اون بند داشتند ناله میکردند و عده ای هم غش کرده بودند. اما اون کثافت وحشی، نشسته بود و پاهاش را در آغوش گرفته بود و به خاطر شدت سرمای هوا فقط دندوناش به هم میخورد. همه افتاده بودند روی زمین جز اون. وقتی در را آروم باز کردم، و دو سه قدم به طرفش رفتم، ناگهان آروم آروم شروع به حرف زدن کرد و بُهت من را بیشتر و بیشتر کرد:‼️

 

«منتظرت بودم سیدی! از ظهر تا الان منتظرت بودم. زیر بار تحمل همه شکنجه هایی که کردین، حتی موقعی که بین زمین و هوا آویزونم کرده بودین و بهم برق وصل کرده بودین، حواسم به چشمای تو بود. میدونستم داری حرص میخوری. اما اشتباه نکن. تو به خاطر این داری حرص میخوری که از چیزی خبر نداری و درباره من بهت چیزی نگفتن. نه به خاطر اینکه من سر و صدا و ناله نمیکنم. تو آزادی که هر کاری دوس داری با من بکنی. من هم حق اعتراض به تصمیماتت ندارم. اما روش های شکنجه ات اشکال اساسی داره. دوس داری بدونی؟»😳😳🙈

 

😳 من که چشمام داشت از این حرف ها از حلقه بیرون میپرید و اصلا انتظارش را نداشتم گفتم: میشنوم!

 

💀 حفصه گفت: این شکنجه ها نه تنها اثر چندانی نداره(‼️) بلکه از دو حال خارج نیست: یا سبب مرگ میشه یا سبب پوست کلف شدن! و این به نفع شما نیست! بلکه به نفع کسی هست که داره شکنجه میشه! یا میمیره و راحت میشه یا با پوست کلف شدن، بیمه میشه‼️

 

گفتم: بیشتر توضیح بده!

 

حفصه گفت: کسانی که اینجوری شکنجه میدهند، پس از مدتی یا روانی میشوند یا خودشون از پا در می آیند. چرا؟ چون به خاطر پول و به چشم شغل شکنجه میکنند!! نگاهشون به شکنجه، نگاه امرار معاش و زندگی و شغل دولتی است‼️

 

😳😳 از بهت و حیرت فقط آب گلومو قورت میدادم! بهش گفتم: پیشنهادت چیه؟ پس باید چطوری باشه؟

 

👈 حفصه گفت: کسی که شکنجه میکنه، باید خودش را جای کسی بذاره که داره شکنجه میشه و فکر کنه و ببینه که چطوری میشه با صرف کمترین هزینه و وقت و انرژی، از پا درش آورد اما نمیره و یا پوستش کلفتر نشه! تکرار میکنم؛ باید فکر کنه و بررسی کنه. شما فقط میزنید بدون اینکه طرف مقابلتون را بشناسید و رزومه مشخصی از وضعیت بدن و بیماری ها و حساسیت ها و عشق و نفرت ها و حتی علاقه مندی های جنسی و غذاییش داشته باشید‼️

 

🤔 راست میگفت. حرفاش مثل سطل آب جوشی بود که روی سرم ریخته بودند اما داشت تا مغز استخونم فرو میرفت. باید خودم را مسلط و مطمئن نشون میدادم. بهش گفتم: ما روشمون همینه! اینجوری عمل میکنیم. مگه دانشگاه و مدرسه و مکتب هست که بشینیم درباره چهارتا جانی آشغال فاحشه مثل تو تحقیق بکنیم و دنبال روش و این مزخرفات باشیم؟

 

✔️ حفصه گفت: از من گفتن بود! از تو هم نشنیدن! همه حرفات را نشنیده میگیرم و میذارم به حساب عصبانیت و غرور مردانه ات! اما خوشم اومد که بهم گفتی فاحشه‼️🙈

 

🙈 من گفتم: عجب! پس دوس داری؟ قلاده‌ سگ‌ها را به گردنش بستم و کشوندمش روی زمین و بردمش اتاق روبرویی! برهنه شدم و برهنه اش کردم. و شروع کردم به آزار و اذیتش.... اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد و حتی تا حدی همکاری هم میکرد ولی از خشم من چیزی کم نمیشد‼️‼️

 

😡😡 وسط اذیت و آزری که بهش میدادم، حفصه بهم گفت: آروم نمیشی مگر اینکه خشمت را فراموش کنی و وحشیانه عمل نکنی. تو هم آدم هستی و حق داری از موقعیتت به عنوان رییس زندان نهایت استفاده کنی. پس آروم باش و تلاش کن لذت ببری نه اینکه یخ منو آب کنی‼️‼️

 

😒 احساس یک طفل داشتم که در چنگال یک هیولای حرفه ای گیر کرده اما دلش هم نمیاد ازش فاصله بگیره. داشت راهنماییم میکرد... حتی نصیحتم میکرد... به طرف خودش دعوتم کرد... برای اولین بار بود که اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم... احساس میکردم در طول این 20 سال سابقه کارم در انواع زندان ها، اون شب تسلیم حفصه آشغال عوضی شدم...

 

ادامه دارد...

 

«#حیفا-8»

 

😞 کارم باهاش تموم شد... چند دقیقه ای خوابم برد... خبری از خشم و نفرتم نبود... دیدم حفصه لباسش را پوشیده و دراز کشیده... نمیدونم اونشب چرا و چطوری گذشت؟ احساس پیروزی نمیکردم... آثار شکست را در قیافه و حالات حفصه نمیدیدم.. مصمم تر از این حرفها بود...😁

 

👔 پاشدم لباسمو پوشیدم و وقتی میخواستم از اون سلول خارج بشم، با صدای نازک و نیمه جانش گفت: بهتره دیگه چندان بهم توجه نکنی و سرت گرم کارت باشه. مثل بقیه شکنجه ام کن و باهام هرجور دوس داری رفتار کن اما حواست باشه که موقع تقسیم، سلول من را کنار سلول های  اعضای عراقی و افغانی القاعده بندازی. برو... گورت را گم کن سیدی!!

 

👁 برگشتم و دقیق تر نگاش کردم. بهش نزدیک شدم. سرم را آوردم نزدیک صورتش. قبل از اینکه چیزی بگم، فورا گفت: دیگه هم اینقدر خودتت را به زندانی که دست و پاهاش بسته نیست و ممکنه هر کاری بکنه، نزدیک نکن‼️

 

😒 بهش گفتم: تو کی هستی عوضی؟ کارت چیه آشغال❓❓

 

💀 گفت: مهم نیست که من کی هستم! مهم اینه که دیشب به جای اینکه سگ های حیاط بغلی بهم تجاوز کنند، مهمون فرمانده ارشد ابوغریب بودم‼️‼️

 

😱 تازه فهمیدم که اون از نقشه من پی برده بوده! چون قصد داشتم بندازمش جلوی سگ های آموزش دیده آمریکایی! اما اون با حرفها و مدیریتی که اون شب به خرج داد، جوری روی اعصابم کار کرد که به جای سگ ها، من پیشش بودم‼️

 

خیلی حساب شده رفتار کرده بود! بهش گفتم: چطوری فهمیدی؟

 

👈 گفت: از صدای زوزه سگ ها... من جنس صدای زوزه سگ ها و گرگ ها را حفظم و باهاشون زندگی کردم... و اینکه میدونستم هرچی داشتید امروز رو کرده اید به جز شکنجه با حیوانات! حالا تا کسی نیومده و ندیده، قلاده را ببند دور گردنم و به اتاق قبلی برم گردون که کار دارم! ...

 

⭕️ اون روز هم گذشت و من بیشتر به اون دختر فکر میکردم و باید جوری جلوه میدادم که انگار واسم مهم نیست و حواسم پیشش نیست. مثل همه شکنجه میشد... مثل همه نشست و برخواست میکرد... مثل همه حرف میزد و یا اظهار ترس میکرد... خلاصه مثلا هیچی در رفتارش از بقیه تمایز نداشت چون حرفه ای رفتار میکرد اما واسه من که میدونستم چه جانوری هست و چقدر کارکشته است سخت بود. نمیتونستم بهش دقت نکنم اما میدونستم که دُمش به بدکسانی وصل هست و نباید پا روی دُمش بذارم.

 

⭕️ تا اینکه چند روز گذشت و باید طبق قانون اونجا از بند عمومی خارج میشد و تقسیمش می کردیم. لیست اولیه به دستم رسید. باید پاراف میکردم تا در دستور کار قرار بگیره. وقتی به اون لیست نگاه میکردم، اصلا چشمم بقیه اسم ها را نمیدید. فقط چشمم دنبال اسم حفصه میگشت! با چشمم از بالا به طرف پایین که اومدم، اسم حفصه را دیدم. به شماره طبقه و بندش نگاه انداختم. دیدم در کنار زندانیان منسوب به القاعده قرار گرفته! تعجب کردم! با لحن خیلی عادی پرسیدم: این چرا اسمش با ایناست؟ بهم گفتن: ناظر آمریکایی که دیروز برای دو ساعت به اینجا اومده بود اینجوری تقسیم کرده.

 

😳 فهمیدم که آره. خبرای زیادی هست که باید منتظر بود و دید و شنید. میدونستم تب و تاب های زیادی در راه داریم مخصوصا اینکه داریم طعمه تن و گوشت یک دختر 24-25 ساله را جلوی سگ های افغان و عرب القاعده مینداختیم! بارها در مصاحبه هام درباره زندانیان القاعده در ابوغریب گفتم که: غیر پیش بینی ترین زندانی ها که در عین داشتن ظاهری مسلمان و حتی مثلا متشرع، اما با خون وضو میگیرند و با خون افطار میکنند القاعده ای ها هستند!😡

 

⭕️ با قرار گرفتن حفصه در کنار زندانیان القاعده، نمیدونستم چرا من داشتم به جای حفصه میترسیدم❓‼️

 دو دلیل داشت: یکی اینکه خیلی کم پیش میومد که زندانی زن را در کنار چندین مرد جنگی زندانی قرار بدیم. دوم اینکه بعضی از القاعده ای ها مبتلا به بیماری های بسیار خطرناک و واگیردار مثل حاری و ایدز بودند...😱

ادامه دارد...

 کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

مستند جذاب و بینظیر ⛔️حیفا⛔️قسمت 1 تا3

 
 

«حیفا -1»
 
[در این قسمت، ترجمه دو سند از شکل گیری موساد در اسرائیل و همچنین سازمان ها و بخش های آن سازمان خدمتتان تقدیم می شود. چرا که برای شناخت موقعیت دقیق شخصیت اول پرونده و همچنین فهم بهتر مجموعه پیش رو، دانستن این اطلاعات ضروری است.لطفا کمی صبورتر باشید و عجله نکنید.]
 
🔴 سند A : «محرمانه»
۲۲ کیسلو سال ۵۷۱۰- ۱۳ دسامبر ۱۹۴۹
مخاطب: وزارت خارجه
 از: نخست وزیری
طبق اوامر من، سازمانی به منظور تمرکز و هماهنگی فعالیتهای سرویسهای اطلاعاتی رژیم (بخش اطلاعات ارتش، بخش سیاسی وزارت خارجه، سرویس اطلاعات کل و غیره)، برپا می‌گردد. وظیفه سازماندهی موساد را بر عهده رئوبن شیلوخ، مشاور امور ویژه در وزارت خارجه، گذاشته و وی را به ریاست این سازمان منصوب می‌نمایم. روبن شیلوخ تحت فرمان من بوده، طبق اوامر من فعالیت نموده و گزارش های کار خود را بصورت دائم به من ارائه خواهد داد، لاکن از نظر اداری، مقر اداره‌اش در چهارچوب وزارت خارجه، خواهد بود. به ر.شیلوخ و مدیریت وزارت خارجه دستور داده‌ام که بدین منظور برای سالهای ۱۹۵۱ – ۱۹۵۰ چهارچوبی برای استخدام و اشتغال افراد وبودجه‌ای در حدود ۲۰۰۰۰ لیره اسرائیلی پیشنهاد نمایند، تا مبلغ ۵۰۰۰ لیره اسرائیلی از آن بودجه صرفاً با تأئید قبلی من، صرف عملیات ویژه گردد. از شما درخواست می‌شود که این بودجه را به بودجه وزارت خارجه برای سالهای ۱۹۵۱ – ۱۹۵۰، اضافه نمائید. (امضأ) د. بن گوریون
 
🔴 سند B : [ترجمه شده از شبکه 11 تلوزیون اسرائیل که بعدها ویکی پدیا هم ترجمه کرد] موساد دارای ۸  بخش اصلی‌است. جزئیات سازمانهای داخلی، کارمندان، مراکز فعالیت و رؤسای آن‌ها همگی جزو اسرار محرمانه کشور اسرائیل است.
✔️ بخش جمع آوری اطلاعات: بزرگ‌ترین بخش موساد است و مسئولیت عملیات جاسوسی را برعهده دارد.
✔️ بخش همکاری و اقدام سیاسی (وادات): فعالیت‌های سیاسی و همکاری با سرویس‌های اطلاعات خارجی کشورهای دوست اسرائیل را انجام می‌دهد.
✔️ اعضای کمیته وادات عبارت‌اند از اشخاص زیر:
1.مدیر سازمان اطلاعات نظامی موسوم به آمان
2.مدیر سازمان اطلاعات داخلی شین بت
3.مدیر سازمان امنیت عمومی شاباک
4.مدیر مرکز مطالعات راهبردی و برنامه‌ریزی وزارت امور خارجه (این مرکز در زمینه جاسوسی سیاسی یا دیپلماتیک تخصص دارد)
5.مدیر بخش عملیات ویژه پلیس موسوم به ماتام
6.مشاوران خصوصی نخست وزیر در امور سیاسی، نظامی، امنیتی و مبارزه با تروریسم
✔️ بخش عملیات ویژه (متساوا): ترورهای بسیار حساس کسانی که دشمنان کیان اسرائیل تلقی می‌شوند و اقدامات شبه نظامی دقیق و پروژه‌های ربودن «افراد خاص» بر عهده آن است.[حیفای پرونده ما از کودکی در این اداره مشغول آموزش و خدمت و عملیات بود.]
✔️ بخش تبلیغات و ضد تبلیغات: مسئول اجرای جنگ روانی، تبلیغات و عملیات فریب می‌باشد.
✔️ بخش تحقیقات: مسئول تولید اطلاعات نظیر گزارش‌های روزانه، خلاصه وضعیت‌های هفتگی و گزارش‌های مشروح ماهانه.
✔️ بخش تکنولوژی: مسئول توسعه فناوری‌های پیشرفته برای پشتیبانی فنی از عملیاتهای گسترده موساد است.
ادامه دارد...
 
 
«حیفا-2»
 
❌ از: سازمان موساد
به: اداره متساوا
موضوع: اعلام نیاز- به سند شماره 322-A
طبق صحبت های شفاهی جلسه هفته گذشته، با توجه به خطیر بودن ماموریت پیش رو پیشنهاد میشود که در تعداد و تجهیزات مد نظر ماموران تجدید نظر شده و از اردوگاه مرکزی صحرا کمک بگیرید. تاکید میکنم طبق مفاد مصوبات تکمیلی جلسه قبل، حدالمقدور فاقد تجهیزات کافی و از جنس مونث انتخاب شوند. ضمنا اگر لازم شد، نیروها را از تحت فرمان هسته مرکزی خارج کنید. ضرورتی بر حفظ فایل های ماموران مذکور در هسته مرکزی نیست. امضاء (28فبریه)
 
❌ الحاقی سند شماره 322-A
... ضمنا دستور داده میشود پس از تعیین مامور و ماموران مدنظر، جهت استعلام جزئی و کلی، فقط من را در جریان قرار داده و از هرگونه افشای نام و ماموریت و گروه خون و هندسه گوارشی و... به هر نحو و به هر میزان و به هر بهانه جلوگیری شود. در غیر این صورت، مسئولیت هرگونه خلل یا افشایی در این مورد، به عهده شخص شما خواهد بود. امضاء (28فبریه)
 
⭕️ از: اداره متساوا
به: سازمان موساد
موضوع: جواب سند شماره322-A به شماره 322-320-A
من هیچ فرصتی برای انتخاب مامور مدّنظر نیاز نداشته و ندارم چرا که سرباز شما بوده و پیش خودتان آموزش دیده ام و به این دخترانی که تربیت کرده ام ایمان داشته و شرافت کاری خود را پای این 4 دختری میگذارم که در این سی سال تربیت کرده ام. اما به احترام فرمان شما، باز هم بررسی بیشتری کرده و ظرف مدت دو روز آینده، جهت معرفی و استعلام، خدمتتان اعلام نهایی میکنم. امضاء (29فبریه)
 
⭕️ از: اداره متساوا
به: سازمان موساد
موضوع: پیرو سند شماره322-320-A
یکی از ماموران که برای این ماموریت در نظر گرفته بودم به عربستان رفته تا در مراسم حج مسلمانان شرکت کند. ماموریت او کاملا موفقیت آمیز گزارش شده و رضایت حداکثری از او درباره پروژه تحقیق پیرامون «خوی زامبی گری در مسلمانان غیر عرب» دارم چرا که هم توانسته با رابطین ما تعامل برقرار کند و هم اطلاعات لازم را از دفاتر و منازل شاهزادگان مدنظر علی الخصوص اطلاعات تکمیلی درباره شرکت های تجاری نسل سوم آنها در اروپا کشف و منتقل نماید.
البته نتوانسته کاربر فیس بوکی فعال ضدّ خاندان سعودی به نام «مجتهد» را شناسایی کند. چرا که معتقد است مجتهد یا در خارج از عربستان زندگی میکند یا از ماموران امنیتی فیصل می باشد. برای ادعاهای مذکورش هم ادله ای به همراه دارد. او تمام این اطلاعات را توانسته ظرف مدت ایام حجّ مسلمانان که حدودا بیست روز طول میکشد به دست آورد. غرض از بیان مطالب فوق، بیان کارکشتگی و مهارت فوق العاده مامور مذکور می باشد. او تا فرداشب وارد فرودگاه اردن و سپس به تل آویو خواهد آمد. چه دستور می فرمایید؟ امضاء (1مارس)
 
❌ از: سازمان موساد
به: اداره متساوا
موضوع: جلب و انتقال به سند شماره 366-W
طبق مصوبه یکشنبه جاری ستاد مرکزی، مامور پیش بینی شده به محض ورود به تل آویو جلب شده و به دفتر خیابان 92 منتقل شود. ماموریت جلب و انتقال مشارالیه به عهده مامور «میتالیخ» می باشد. هرگونه همکاری لازم با مامور مذکور انجام شود. امضاء (1مارس)
ادامه دارد...
 
«حیفا-3»
 
👥 حکم به شماره 421-Ass
بنا به این حکم، مامور متالیخ از نیروهای ستاد مرکزی موظف است جهت جلب و همراهی سوژه معرفی شده به ایشان اقدامات لازم را انجام دهد. انتظار همکاری تمام مقامات و رده های مورد رجوع مامور میتالیخ را دارم.
*پیوست: مامور میتالیخ موظف است که سوژه مورد نظر(که از همکاران بی باک و کارکشته سازمان است) را با حفظ تمام احترامات لازم و به دور از دست بند و یا هر گونه تنش و کدورتی به دفتر خیابان 92 منتقل کرده و کد رسید شفاهی را دریافت نماید.(2مارس)
 
⛔️ گزارش جلب و تحویل به کد فایل  Mit92
این ماموریت انجام شد و سوژه مورد نظر، ساعت 20 در فرودگاه جلب و به طرف خانه امن خیابان 92 مشایعت کردم. وی نه تنها هیچ مقاومت و یا مخالفتی با من نکرد بلکه رفتارش به گونه ای بود که انگار منتظر بوده و بدون هیچ تعجب و تجسسی با من همراه شد. حتی تعارفات مرسوم رفتاری نیز رعایت و در مدت مشایعت او، هیچ صحبت و سوال وجوابی رد و بدل نشد. ساعت 21 او را به خانه امن خیابان 92 تحویل داده و رسید شفاهی به کد پیگیری 390 دریافت کردم. تنها جمله او در لحظه خداحافظی این بود: «آرزوی موفقیت برات دارم، شب خوبی داشته باشی!» متوجه غرض یا اغراض این دو جمله نشدم و فکر هم نمیکنم منظور خاصی داشت. مامور میتالیخ(2مارس)
 
👈 [بازبینی فایل ضبط شده دفتر خیابان92]
 
🗣 شب بخیر!
👤 شب شما هم بخیر قربان!
 
🗣 سفر چطور بود؟
👤 جوری که شاید بازم دلم بخواد برم.
 
🗣 از دیدن مسلمان ها در معابدشون لذت میبری؟
👤 از دیدن فرمانبرداری شاه زاده ها از سازمان بیشتر لذت میبرم.
 
🗣 چه جواب قشنگی! آخرین بار که دیدمت حدودا 14 سالت بود. الان چند سالته؟
👤 خب کسی که سن دیروزم را داره قطعا سن امروزم را هم داره. اما به رسم ادب عرض میکنم که 23 سالمه.
 
🗣 از اونجا برام بگو! از مکه و مدینه و ریاض!
👤 قربان اگر منظورتون اینکه گزارش بدم، بهتر نیست سلسله مراتب رعایت بشه و شما گزارش مفصلی که هفته قبل برای سازمان فرستادم مطالعه بفرمایید؟
 
🗣 همون گزارش 788 صفحه ای را میگی که حدود 700 صفحه اش سفید بود؟
👤 آره دقیقا همون.
 
🗣 گزارش جامعی بود اما نمیدونم چرا نتونستی «مجتهد» را پیداش کنی؟
👤 چون ماموریت اصلیم پیدا کردن مجتهد نبود. ماموریت اصلی من همونطور که خودتون بهتر میدونید پیرامون بررسی «خوی زامبی گری» در میان مسلمانان غیر عرب و همچنین کشف و انتقال اسناد اولیه پروژه های نسل سوم تجاری شاهزادگان اونجا بود که گزارش سفیدش را ارائه دادم. پروژه مجتهد را جدی دنبال نکردم و فقط از همهمه جوانک های دربار سعودی حتی در خلوت ها و چک کردن گوشی های پسران دربار حومه المستقبل و وحشتشون از وجود مجتهد و افشاگری هایش یه چیزایی دستگیرم شد.
 
🗣 باشه. یه ماموریت برات در نظر دارم. به حدی حساس هست که فکر کنم باید از قید همه چی زده بشه. چون حتی فایل تو را از دفتر مرکزی راکد کردم.
👤 متوجهم. معنی این راکد کردن اینه که من یا در ریاض موندم یا مفقود شده ام. مشکلی نیست. یادم دادین که همه ماموریت ها هم حساس هست و هم آخرین ماموریت تلقی میشه. اما فکر نمیکنید اگر در دفتر نباشه بهتره؟ چون خاطره خوبی از تفهیم ماموریت در دفاتر خیابان های بزرگراه90  ندارم.
 
🗣 قرار نیست اینجا تفهیم بشی. فردا صبح حرکت میکنی و در مسیر باهات ارتباط میگیریم. قبلش به بیمارستان مجموعه برو تا بتونند هنگامی که داری استراحت میکنی و بیهوش هستی، کارهای لازم را روی بدنت انجام بدهند.
👤 چشم قربان! طبق معمول.
 
🗣 راستی آخرین اسمت چی بود؟
👤 برگشتم به اولین اسمم؛ «حیفا» هستم.
 
🗣 اسم خاورمیانه ای هم داری؟
👤 بله قربان! «حفصه» هستم.
ادامه دارد...                  کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour


کانال تلگرام شهدای مدافع حرم

کانال تلگرام شهدای مدافع حرم

کانال تلگرام شهدای مدافع حرم و حریم انقلاب اسلامی

https://telegram.me/modafeon313

لینک دانلود کامل تصاویر شهدای مدافع حرم

لینک دانلود کامل تصاویر شهدای مدافع حرم

 

نظر امام خامنه ای درباره شهدای مدافع حرم

http://www.asrupload.ir/asr-entezar/tasavir/94/11/modafean2-2.jpgلینک دانلود کامل تصاویر شهدای مدافع حرم