روزی سه نفر یک مهندس مکانیک ، یک ریاضی دان و یک مهندس رایانه سوار بر خودرو به پیک نیک می رفتند که خودرویشان در جایی خراب شد و متوقف شدند. مهندس مکانیک گفت: «بهتر است بروم درب موتور را بزنم بالا و نگاهی به موتور بکنم شاید بتوانم کاری بکنم.»
ریاضی دان گفت: «حدود یک کیلومتر مانده به اینجا یک پمپ بنزین دیدم . بهتر است برگردیم به همان نقطه و دوباره این مسیر را بیابیم تا ببینیم علت خرابی ماشین چه بوده است!»
و مهندس رایانه گفت: «احتیاج به این کارها نیست. بهتر است همگی پیاده شویم و دوباره سوار شویم و درها را باز و بسته کنیم و ماشین را روشن کنیم و برویم!»
روزی دو نفر سوار بر بالن در آسمان پرواز می کردند که ناگهان ابری عظیم جلویشان سبز شد. به داخل ابر رفتند و مسیر خود را گم کردند. وقتی از ابر بیرون آمدند ، بالای قله کوهی بودند و از بالا مردی را دیدند که روی قله نشسته و در حال فکر کردن است. یکی از آنها به مرد گفت: «هی آقا ما الان کجا هستیم؟»
مرد جوابی نداد و دوباره ابر آمد و آنها را در خود فرو برد. مدتی گذشت و آنها از ابر بیرون آمدند و دوباره همان مرد را در حال تفکر دیدند. باز از او پرسیدند: «آقا ما الان کجا هستیم؟»
مرد سرش را بلند کرد و گفت: «شما در بالن هستید!»
یکی از دو بالن سوار به دیگری گفت: «شرط می بندم این مرد ریاضی دان است!»
دیگری پرسید: چرا؟ و او گفت: « به سه دلیل: اولا خیلی فکر کرد تا جواب بدهد ، ثانیا ساده ترین جواب ممکن را داد ، ثالثا اصلا به کاربرد جوابی که داد فکر نکرد!»
سلام آقای ولیزاده امیدوارم به جا آورده باشید از مطالب وبلاگتان ممنونم یادی هم از ما بکنید